زندگی با زمین زدن هایش / بر در حجله، گربه ام را کُشت
بعد از آن، هر سلام و لبخندی / خنجری شد که می زدند از پشت
دشمنانم به دوست می مانند / دوستانم به مُردنم راضی
وَ تو که با من و همین اوضاع / گفته بودی همیشه می سازی
محو زیبای صورتت بودم / در خیالی که «عشق» تابیده ست
غرق نادانی ام، نمی دیدم / نورِ ماه «انعکاس» خورشید است
از زمین، از زمان، بریدم تا... / مرد راه رسیدنت باشم
پل شدم تا به مقصدت برسی / قول دادم زِ هم نمی پاشم
قلعه ام لخت بود و بی لشکر / در سرم شور پادشاهی بود
در نهایت، علیه من شورید / سرنوشتی که اشتباهی بود
قصّه ات را رها کن ای شهزاد! / کینه از سینه ام نیفتاده ست
وعده ات هم دروغ بود انگار / این شب یک هزار و هفتاد است
این شب یک هزار و هفتاد است / آخرش را بگو، خلاصم کن
یا اگر ممکن است با بوسه / جای این قصّه، بی حواسم کن
شاهدخت دژ بلند غرور / آمدم! کو طناب گیسویت؟
آمدم، دیدمت که خواباندی / اژدها را کنار پهلویت
آمدم راه بی تو را، دیدم: / دیگری گرم گفت و گویت بود
پل شدم تا به مقصدت برسی / مقصدت؛ مرد آرزویت بود
کار من؛ ماندن و زمین خوردن / کار تو؛ پس کشیدن و رفتن
می خورَد بد به هم در این احوال / حالم از شعر و شاعری، از من
قصّه ات را رها کن ای شهزاد / گم شو از قلعه ام، خلاصم کن
من خیانت نمی پذیرم، آووخ... / نحوه ی دیگری قصاصم کن
دوستم مرد آرزویت بود؟؟ / دشمن اژدها-سَرم...؟ باشد
شاید این آخرین شب «درد» است / شاید این شعر آخرم باشد...
.............
هزار و هفناد شب / آریا
-