loading...
وبلاگ شخصی آریا. ا. صلاحی
آریا صلاحی بازدید : 17 شنبه 03 آبان 1393 نظرات (1)

 

 

قضیه، عظیم بودن حوادث اساطیر و افسانه های ماندگار قدیم نیست

بلکه کوچک شدن و عادی شدن این حوادث در گذر زمان است...

 

اتّفاقاتی مانند فرو رفتن تیر دوشعبه در چشم، یا حمل صخره ای غول پیکر

شاید دستمایه ی جذابی برای حوادث «ایلیاد» و «شاهنامه» و... می شد

امّا اکنون روزی هزار فیلم و نمایش، صدبرابر شگفت انگیزتر از آن ها را به نمایش میگذارند؛

بی آنکه در خاطر کسی نقش بندند...

 

خیانت و عشق، اگر می توانست روزی درون مایه ی آثار بزرگی چون «شیرین و فرهاد» باشد،

امروزه تنها و به آسانی، تم یک لطیفه ی کوتاه شده و سه روز بعد «خز» می گردد...!

 

با گذر زمان، «بزرگی ها» عظمتشان، و «پستی ها» رذالتشان را در چشم ما «آدمیزاد» ها از دست می دهند...

 

.......

دستنوشته / آریا. ا. صلاحی

آریا صلاحی بازدید : 20 پنجشنبه 01 آبان 1393 نظرات (0)

 

 

دنیا که در جان من افتاد ست یک عمر

باشد تو را هم از من بی جان بگیرد

بگذار مَردی را که دنیایش تو بودی

با مرگ، بین دوزخی ها، جان بگیرد

 

بارانِ خود را دسته بالاتر گرفتی

من «خاک» بودم، خاک! امّا کم نبودم

با سیب و گندم، حیله هایت بی اثر بود

شیطان ترین بودی، ولی «آدم» نبودم

 

رفتی و دلتنگی نصیب دشمنم شد

وقتی که «او» از من سراغت را بگیرد

یعنی که یکصد سال، بذرت را بکاری

امّا زمستان، از تو باغت را بگیرد

 

با وعده های آنقَدَر زیبا چه کردی؟

با خاطرات مُرده ام، یک جا چه کردی؟

با آنکه شاه قصّه ات، در خواب ها بود

یک روزه با آن مرد بی همتا، چه کردی

 

بعد از تو باید با همه، مثل «تو» باشم

خونسرد و سنگین، حیله باز و خانمان سوز

دنیا اگر هم گرم آغوش تو باشد

من میشوم سرمای «بهمن»؛ استخوان سوز

 

بعد از تو باید لج کنم با دوستانم

با مارهای خفته لای آستینم

باید که از خون همین مردم بنوشم

از دشمنان روز و شب را همنشینم

 

بعد از تو باید با خودم هم قهر باشم

با «من» که باید دل به تو، هرگز نمی بست

آن کس که نامعقول، در پای تو افتاد

باید تو را یک روز هم می داد از دست

 

بعد از تو بسیارند اینجا، عشق هم هست

سرتاسرِ این شهر، دور من شلوغ است

امّا بگویم زندگی عالیست...؟ هرگز

امّا نگویم جای تو خالی؟ دروغ است...

 

.....

آریا / بعد از تو

 

 

 

 

 

 

 

آریا صلاحی بازدید : 21 پنجشنبه 24 مهر 1393 نظرات (0)
بی پناه آریا صلاحی
 
 
حالا هیشکی منو دیگه، مث قبلاً نمی بینه
عذاب روز و شب هایی که ترکم میکنی اینه...
"بی پناه"
اجرا : محسن ددهقان
ترانه: آریا صلاحی
آهنگساز: مهدی یوسفی
گیتار: عظیم روحانی
ویلن: امیر حسین محمودی
طراح کاور: شهلا شاکری
آریا صلاحی بازدید : 18 دوشنبه 21 مهر 1393 نظرات (0)

 

بی پناه

 

 

 

دوباره تــو خودم رفتم / نه بغض دارم، نه می خندم

غرورم له شده، امّا / هنوز لج باز و یک دنده َم

 

یه وقتا عقده ای میشم / لب فنجونُ می بوسم

وجودم تجزیه میشه / تـو این تنهایی می پوسم

 

نشستم رو به دیوارُ / به ساعت ناسزا میگم

تـو آینه مثل اون روزام / ولی نه...! من یکی دیگه َم

 

حالا هیشکی منو دیگه / مث قبلاً نمی بینه

عذاب روز و شب هایی / که ترکم میکنی اینه

 

نشستم بی صدا هر شب / نه بیدارم، نه می خوابم

تشنّج کرده احساسم / نه آرومم، نه بی تابم

 

با دیوارا هم آغوشم / واسه احساس همدردی

به عشق لحظه هایی که / به اونا تکیه می کردی

 

حالا هیشکی منو دیگه ، مث قبلاً نمی بینه...

 

.....

بی پناه / آریا صلاحی

آریا صلاحی بازدید : 25 چهارشنبه 16 مهر 1393 نظرات (0)

 

 

دیو و دلبر

 

بیزار، زِ انتظار اینقدر بلند

دلگیرِ زنانه عشق های کوتاه

نفرین به تو که نیامده برگشتی

لعنت به منِ تا به ابد چشم به راه

 

هی فالِ بمیر یا بـِدَم می گیرم

هی خواهش باز بی ثمر، بعد از تو

رفتی زِ دری که بعد از آن باز نشد

وا بسته شدم، شبیه در، بعد از تو

 

حکم است که دلربای دیگر باشی؟

من دیو نبوده ام که دلبر باشی

زیبای من اینقدر نکن آرایش

زشت است که از عاشق خود، سر باشی

 

بی رحم ترین ساحره ی دنیایم؛

دیدی که طلسم کردنت آسان بود؟

با حیله و نیرنگ، تو را دزدیدند

اینقدر بهای رفتنت ارزان بود؟

 

با دست وداعِ خود مرا بدرقه کن

تا چشم به پای رفتنت می دوزم

با سادگی جدائی ات می سازم

در سختی ترک کردنت، می سوزم

 

تو مادر دیو خشکسالی در برگ

من باغ تمام عمر را بی برگی

من مرگ دروغِ عشق در قلب تو أم

تو طاقت روز های بعد از مرگی

 

حق داشته ای نخواهی ام، می دانم

من منطقی ام، وَ منطقی می مانم

با حسّ خودم همیشه در جنگ، ولی

افتاده دلم، مثل خوره، در جانم

 

مغرور ترین خدای یونانی من

دیدم که پرستشم برایت کم بود

تصمیم خودم بود که تنها بشوم

امّا به خدا که از خدایت هم بود

 

تا حرف نگفته در دهانم چرخید

گفتی که قبول است، وَ تنها رفتی

تا جای تو را کنار خود کم دیدم

با پای دوتا قرض، از اینجا رفتی

 

تو حال درخت مُرده را می دانی؟

یا گریه ی مردِ درد را می فهمی؟

ای سبزترین نهال بی پائیزم

تنهائی برگ زرد را می فهمی؟

 

ای خاطره ی همیشه در قلبم گیر

ای شیر شده پیش منِ بی شمشیر

ای سیر شده از برهوتی دلگیر

یک روز میایی به عقب،

امّا دیر...

 

دیو و دلبر / آریا. ا. صلاحی

درد

آریا صلاحی بازدید : 22 پنجشنبه 10 مهر 1393 نظرات (0)

 

دنیا بر آن شده ست مرا در به در کند

«درد» آمده ست مرا «مرد» تر کند

تاوان هر گناه نکرده، زِ حد گذشت

 

بد کرده ام، ولی نه به حدّی که بد گذشت...

 

.....

آریا. ا. ص

آریا صلاحی بازدید : 20 جمعه 04 مهر 1393 نظرات (0)

 

 

تمام آنچه شنیدیم اشتباهی بود

به راه راست رسیدن، خودش تباهی بود

 

من از پلیدی دنیا به خود نیامده ام

که پشت نور ترین «نور» هم سیاهی بود

 

رباط کهنه ی قلبم همیشه متروک است

که هر مسافری آنجا رسید، راهی بود

 

تو را همیشه و هرجا نمیشد عاشق کرد

امید من به همان عشقِ گاه گاهی بود

 

به پای هم که نشد، پای دار هم حتّی...

گناه من، همه ی عمر «بی گناهی» بود

 

نرفته بودی و هرگز نیامدیم به هم

که هر چه در تو خروشید، کینه خواهی بود

 

چه اشتباه بزرگی که فکر می کردم

تو بهترین کس من بوده ای و خواهی بود...

 

........ 

تباهی / آریا

  

 

 

 

آریا صلاحی بازدید : 19 دوشنبه 31 شهریور 1393 نظرات (0)

 

 

گیـــرم که من کافر، خدایــم اشتباهیست

امّا یـقـین دارم «خـود» او را بـرگـزیدم...

 

 

.....

آریا. ا. ص

آریا صلاحی بازدید : 18 یکشنبه 23 شهریور 1393 نظرات (0)

چشم انداز

 

 

میروی راه رفته را به عقب / بازگشتی به «باز-تنهایی»

یا که وا میگذاری ام با درد / تا که تن در دهی به تن هایی...

 

که تو را مثل گوشت می بینند / چنگ و دندانشان برایت تیز

من از این واژه سخت بیزارم / و به ناچار، می نویسم: ...هیز

 

مردم از دور، چشم اندازند / چشم و ابرو که آبروشان نیست

تنِ شان هیبت دوتا کوه است / تنشان! تن که هیبت جان نیست

 

ساده ام! سادگی کن و رد شو / از تو چیزی به دل نمی گیرم

باز بنداز گردن «قسمت» / گردن «سرنوشت» هم، گیرم...

 

اختیار از کفَت مگر دادی؟ / قسمت و سرنوشت را ول کن

ماهی سرکش جهانت باش / آب دریای مُرده را، گِل کن

 

یک نفر توی قاب  ها دارد / هی صدا میزند تو را: برگرد

منظره؛ انفجار شیشه ی قاب / حس کن احساس هردو را، برگرد

 

عکس بیچاره ام بُرید آخر / یک نفر توی قاب می میرد

وجه تان مشترک نبود، امّا / از تو و شیشه، خُرده می گیرد

 

حاصل صید دیشبت کم بود / اینقَدَر در شکار فردایی؟

سر قول نداده ات، هستی / «راه» و «کوتاه» را نمی آیی...

 

چشم واکن بیفتم از چشمت / عشق کن با سقوط منظره ای

که تو را یاد من می اندازد: / "آریا؟ اَه! چه اسم مسخره ای..."

 

"تو همینی که هست، ختم کلام" / حرفت اینبار، بد حسابی بود!

من همینم که هست، بیزاری؛ / از صفاتی که انتسابی بود

 

من همینم که هست، مثل خودت / منتها یک قرینه ی معکوس؛

تو پریدخت شاه دریایی / منِ بی دست و پا هم اختاپوس

 

می روی راه رفته را به عقب

صحنه ی رفتنت چه منظره ایست

راستی! راست گفته ای انگار؛

آریـا

هـِه!

چه اسم مسخره ایست...

 

 

………..

چشمـ انداز / آریا

 

 

 

 

آریا صلاحی بازدید : 19 جمعه 21 شهریور 1393 نظرات (0)

 

عاشقی ماجرای تلخی بود / در خودم زندگی نمی کردم

داغ بودم، وَ باز می لرزاند / خاطرات کسی مرا هر دم

 

کس «تو» بودی که آمدی تنها / ساکن این کویر غم باشی

زخمی سرنوشت خود بودم / قول دادی نمک نمی پاشی

 

عین جادوگران بدطینت / سیب سرخ از لبانت آوردی

از همان گوشه که نمی دیدم / چشم تا گوش، غارتم کردی

 

بادِبان دست باد ها افتاد / دل به دریای دامنت دادم

لای امواج عادتت غرق و... / از جهان دو چشمت افتادم

 

قلعه ی صدهزار افسانه / بعد از این اتّفاق ویران شد

خاطراتت؛ سپاه چنگیز و... / این دل بی سپاه؛ ایران شد

 

پایتختت؛ دل سیاهت بود / فتح «دل» ارزنی نمی ارزید

تاختی نقطه ضعف هایم را / هر ستون از بدن که می لرزید

 

گفته بودم که آخرین شعر است / ساده بودم که فکر می کردم؛

واژه ها دست ماست، می میرد / در کنار شعار ها، دردم

 

شمع بودی، پدر بسوزانی / پَر نیامد به من که من هیچم

پیله کردی که کرم تر بشوم؟ / بعد از این در خودم نمی پیچم

 

تو غروب طلوع های منی / هرچه رِشتیـم، پنبه خواهی کرد

من زمینی و خاک، امّا تو / آسمان را رها نخواهی کرد

 

می روم بعد از این خودم باشم / یک نفر قدّ ِ آرزوهایش

تحفه ی عاشقی برای خودت / با تمام «چرا» و «امّا»ـیش

 

عاشقی ماجرای تلخی بود / قهوه ای را که ریختی در من

از همان شعله های گرم اجاق / آتش افتاد در من و خِرمن

 

قلّه ی قاف بودم و تــودار / پر غرور و بلند و بی صاحب

معبدم را ندیده بود أحَدی / ای هم اوّل، هم آخرین راهب

 

می سپارم تو را به دست خودت / فتح «دل» ارزنی نمی ارزد

مُرده ای لابه لای افکارم / ای خدایت تو را بیامرزد...

 

 ......................

غـارت / آریا

 

 

آریا صلاحی بازدید : 20 چهارشنبه 19 شهریور 1393 نظرات (1)

 

شاید این شعر آخرم باشد

 

زندگی با زمین زدن هایش / بر در حجله، گربه ام را کُشت

بعد از آن، هر سلام و لبخندی / خنجری شد که می زدند از پشت

 

دشمنانم به دوست می مانند / دوستانم به مُردنم راضی

وَ تو که با من و همین اوضاع / گفته بودی همیشه می سازی

 

محو زیبای صورتت بودم / در خیالی که «عشق» تابیده ست

غرق نادانی ام، نمی دیدم / نورِ ماه «انعکاس» خورشید است

 

از زمین، از زمان، بریدم تا... / مرد راه رسیدنت باشم

پل شدم تا به مقصدت برسی / قول دادم زِ هم نمی پاشم

 

قلعه ام لخت بود و بی لشکر / در سرم شور پادشاهی بود

در نهایت، علیه من شورید / سرنوشتی که اشتباهی بود

 

قصّه ات را رها کن ای شهزاد! / کینه از سینه ام نیفتاده ست

وعده ات هم دروغ بود انگار / این شب یک هزار و هفتاد است

 

این شب یک هزار و هفتاد است / آخرش را بگو، خلاصم کن

یا اگر ممکن است با بوسه / جای این قصّه، بی حواسم کن

 

شاهدخت دژ بلند غرور / آمدم! کو طناب گیسویت؟

آمدم، دیدمت که خواباندی / اژدها را کنار پهلویت

 

آمدم راه بی تو را، دیدم: / دیگری گرم گفت و گویت بود

پل شدم تا به مقصدت برسی / مقصدت؛ مرد آرزویت بود

 

کار من؛ ماندن و زمین خوردن / کار تو؛ پس کشیدن و رفتن

می خورَد بد به هم در این احوال / حالم از شعر و شاعری، از من

 

قصّه ات را رها کن ای شهزاد / گم شو از قلعه ام، خلاصم کن

من خیانت نمی پذیرم، آووخ... / نحوه ی دیگری قصاصم کن

 

دوستم مرد آرزویت بود؟؟ / دشمن اژدها-سَرم...؟  باشد

شاید این آخرین شب «درد» است / شاید این شعر آخرم باشد...

 

 

.............

هزار و هفناد شب / آریا

 

 -

آریا صلاحی بازدید : 22 سه شنبه 18 شهریور 1393 نظرات (0)

 

 

هزار قلعه و شاه از زمانه جا ماندند

همین که «عشق» مبدّل به کینه خواهی شد

تمام سلسله مویت، سفید هم بشود

درون سینه ی من، منقرض نخواهی شد...

 

| آریا |

آریا صلاحی بازدید : 25 سه شنبه 18 شهریور 1393 نظرات (0)

 

تلویزیونمون سیاه و سفید بود

رنگی که خریدیم، تازه فهمیدم

چرا اسم اون موجود خاکستری، «پلنگ صورتی»ـه...

 

امّا عمق فاجعه اونجا بود که فکر می کردم:

تام و جری : تا مُجری

و گوریل انگوری : گوری لَنگوریه...

 

..........

 

پلنگ من صورتی نبود / آریا

آریا صلاحی بازدید : 19 یکشنبه 16 شهریور 1393 نظرات (0)

 

 

آب، وقتی از سر دیوانه خویان بگذرد

بازی احساس و منطق را فقط «دل» می بَرَد

 

گریه ی پنهانی از سر می رسد در نیمه شب

بغض، مثل خنجر کُندی گلو را می دَرَد

 

قلب بیمارم، هوس بازانه عاشق می شود

آبروی عاشقان واقعی را می بَرَد...


مَردیم از «عاطفه» لبریز، امّا راستی

این همه احساس را آیا کسی هم می خَرد؟

 

باز تلقین می کنم در خود، اگر بی خود شدم:

 

این هوا هم چند روزی هست و از سر می پَرد...

 

 

عاطفه / صندوقچه مرد مُرده / آریا

آریا صلاحی بازدید : 22 یکشنبه 09 شهریور 1393 نظرات (0)

 

پیش بینی

 

 

در نبودَت، کافرانه «دین گزینی» می کنم

اقتدا بر نا-خدایان زمینی می کنم

 

باد پیغام مرا هر شب به من پس می دهد

با تمام قاصدک ها، شب نشینی می کنم

 

یک عروسک می گذارم جای تو در رختخواب

خاطرات مُرده را بازآفرینی می کنم

 

عکس ها را پاره کردی، بلکه سرگرمم کنی

کودکانه، پازلت را قطعه چینی می کنم

 

روبروی سینما، با چشم های بسته ام

می نشینم، رفتنت را بازبینی می کنم

 

توی فنجان ها، طناب دار می خندد به من

مُرده ی خود را معلّق، پیش بینی می کنم...

 

...........

 

پیش بینی / آریا صلاحی

آنها

آریا صلاحی بازدید : 21 پنجشنبه 06 شهریور 1393 نظرات (0)

 

در شادی و غصّه ها، نشان از آنهاست

از بس که به این و آن، محبّت دارند

یک چشم نه، صد چشم تو را می پایند

انگار که با «کلاغ» نسبت دارند

 

صد توطئه چیدند، هوایی تر شد

صد پشت مرا ز کوه، خالی کردند

با واقعیت های دروغ از ریشه

در خاطره اش، مرا خیالی کردند

 

مشتی بُت سنگی به دلم افتادند

در باور عاشقان خدا را کشتند

تا ساحل «وصل» فرسخی بیش نبود

در اوج امید، ناخدا را کشتند

 

پشت سر هم «دروغ کاری» کردند

هِی شعر سروده در نبودم، هِی تفت...

تاثیر «حسادت» از «وفـا» بدتر بود

راضی به نبودنم نبود، امّا رفت

 

ای ساده دلِ سیاه طالع! دیدی؟

با گرگ، شبیه گرگ باید تا کرد

کشتی بشوی، تمام دریا دزد اند

خونگرم نباش، لای امواجی سرد

 

کشتی غرورم که به دریا افتاد

یک موج بلند اشتباهی کم داشت

خر بودم و در سادگی ام غرق شدم

این آب، فقط الاغ-ماهی کم داشت

 

این آب فقط الاغ-ماهی کم داشت

یک موج بلند اشتباهی کم داشت

دریای وسیع عشق، بی او گوریست

این گور بزرگ، یک «صلاحی» کم داشت

 

یک روز شنیدم که حقیقت دارد

در دست کسی بود، دو دستش از دور...

او رفت که خوشحال کُند مردم را

گور پدرش!

چشم حسودانت کور...

 

............ 

 

آنها / آریا صلاحی

ما

آریا صلاحی بازدید : 15 دوشنبه 03 شهریور 1393 نظرات (0)

ما 

 

طاعونِ «هرشب، هم جواری» می گرفتیم

از دور، درد بی قراری می گرفتیم

 

معتاد احساسات هم بودیم؛ هر روز

با بوسه ها، رفع خماری می گرفتیم

 

هر کوچه ی تاریک را ولگرد بودیم

از هر سگی در شهر، هاری می گرفتیم

 

کودک شده، هرروزمان نوروز می شد

از لای قرآن ها، هزاری می گرفتیم

 

یک هفته باید مثل هم ژاکت بپوشیم!

تصمیم های انتحاری می گرفتیم

 

با روسری، بی روسری، با شال گردن

هِی عکس های ابتکاری می گرفتیم

 

از مردم خواهان استبدادِ نفرت

با زور، رأی «عشق، آری» می گرفتیم

 

روشن ترین بودیم، «امّا» طبق عادت

ناباورانه، رنگ تاری می گرفتیم

 

«من شعله ی کبریت را حس کرده بودم

آن شب که عکس یادگاری می گرفتیم...»

 

..... 

ما / صندوقچه مرد مُرده / آریا

(بیت پایانی: تضمینی از احسان افشاری)

 

 

 

او

آریا صلاحی بازدید : 17 شنبه 01 شهریور 1393 نظرات (1)

 

او

 

او از منِ دیوانه تر، سر بود، امّا...

او بال پرواز، او خودش پر بود، امّا...

 

عشق جوانی از سر خامیست، باشد!

من اوّلی، او عشق آخر بود، امّا...

 

جای پدر را «مرد» باید پُر کند، یک کوه

من بچّه، او یک مرد دیگر بود، امّا...

 

گفتی «شهامت» با «شرارت» توأمان است

من ساده و مظلوم، او شر بود، امّا...

 

«من» مرد رویاهای تو بودم زمانی

از مرد رویای تو بهتر بود، امّا...

 

در فال ها، یک «مرد آذر» بهترین است

من بهمنی، او مرد آذر بود، امّا...

 

یک روز می آیی و من با خنده می گویم: 

حال من از حال تو بد تر بود،

امّا...

 

| آریا صلاحی |

آریا صلاحی بازدید : 70 پنجشنبه 30 مرداد 1393 نظرات (0)

 

کودکی سزار

 

اندازه ی دنیا به خودش بدبینم

یک عمر شده، فقط بدی می بینم

 

در قلب خودم، هزار آدم کشتم

امّا همه خائن اند؛ پس کم کشتم!

 

منفورترین سزار تاریخ، منم

هم سوخته ی کباب و هم سیخ، منم

 

یک تکّه یخ آتشی ام، گُر دارم

از قصّه ی فرهاد، تنفّر دارم

 

صدبار شنیده اید و گفتم این را:

من خسرو ام و نخواستم شیرین را

 

یک روز برای خود کسی بودم، حیف

دامن به گناه خود نیالودم، حیف

 

آدم شدم و به سجده ام افتادند

هِی میوه ی ممنوع به خوردم دادند

 

هِی مثل فرشته ها مرا بوسیدند

هِی میوه ی ممنوع شدم، هی چیدند

 

ای خاطره ی کودکی من، برگرد

این بچّه برای خود نشد یک پا «مرد»

 

این بچّه از آغاز، سرش خالی بود

دلبسته ی باغ بی گُل قالی بود

 

در جمع شیوخ، سر به زیری می کرد

از عالم غیب، عیب گیری می کرد

 

با هرچه بزرگیست، غریبی می کرد

تقصیر خودش نیست! غریبی می کرد

 

مجبور شدم! مرا بزرگم کردند

در گلّه ی گوسفند، گرگم کردند

 

چوپان شده و به جان من افتادند

از خون برادرم به خوردم دادند

 

تا تجربه کسب کردم و شیر شدم

از زندگی جنگلی ام سیر شدم!

 

اندازه ی دنیا به خودش بدبینم

بر قبر خودم گُل عزا می چینم

 

یک تکّه یخ آتشی ام، گُر دارم

خالی شده از خودم، دلی پُر دارم

 

منفورترین سزار تاریخ، شدم

فهمیده ام ابتدا «خدا»،

بعد؛ خودم...

 

 

| آریا صلاحی |

 

 

آریا صلاحی بازدید : 20 پنجشنبه 30 مرداد 1393 نظرات (0)

 

تو می پسندی تا مرا، شاید

من می پسندم تا تو را، بلکه...

بنویس: عشقی سخت پیچیده

در رابطه، هرطور، با هرکه...

 

از این فضای سرد، بیزارم

از دلخوشی در ناکجایی که...

از زندگی در تار «نِت» هایش

از دست تو، از «لایک» هایی که...

 

از هرچه دورم میکند از تو

از هرچه از من یک هیولا ساخت

از اصطلاحاً «مرد» پوچی که

هر دو جهانش را همینجا باخت

 

از دست تو، از دست من، از «ما»

از هر مجازی که حقیقت نیست

یک مرتبه تا آخرش چک کن

این حرف ها، اتمام حجّت نیست

 

من درد و دل دارم، کمی رخصت!

یک لحظه خاموشش کن آن «چت» را

دل بکّن از دنیای صفر و یک

همراه شو، حظ کن حقیقت را

 

اصلاً به ما چه، ذوب یخ در قطب؟

اصلاً به ماچه در زمین جا نیست

دنیا؛ درخت پیر همسایه َست

دنیا؛ هوای خیس و بارانیست

 

«امروز عصر ارتباطات است

یک دهکده، مثل جهان» حرف است!

از عکس ها، حسّی نمی گیرم

دنیا؛ کمی آغوش، در برف است

 

ول کن! هوای زندگی دارم

در این فضا، اندازه ام جا نیست

اینجا پُر است از آدم بی روح

«آدم»! ولی یک دانه حوّا نیست

 

یادش بخیر آن روزهایی که

دنیا بدون اینـ ـ ـترنت بود

«امروز عصر ارتباطات است»

این جمله، پایان روابط بود...

 

 

رابطه / صندوقچه مرد مُرده / آریا

 

 

 

من

آریا صلاحی بازدید : 21 چهارشنبه 29 مرداد 1393 نظرات (0)

 

حال و روز مسافری دارم

که «وطن» را به پای رفتن داد

 

پادشاهی که با دو دست خودش

قلعه اش را به دست «دشمن» داد

 

مثل آدم که در «هوس» افتاد

سیب خورد و به زندگی تن داد

 

یا خدایی که خویش، تنها بود

در عوض هِی به مردمش «زن» داد

 

من غروری شکسته در جَمعم

 

اجتماعی که مزّه ی «من» داد...

 

.....

صندوقچه مرد مُرده / آریا

 

آریا صلاحی بازدید : 18 دوشنبه 27 مرداد 1393 نظرات (0)

 

 

چندیست میان حرف ها، گم شده ام

چون سکّه، حراج دست مردم شده ام

دیروز، فقیر شهره بودم در شهر

امروز، سزار مُرده ی رُم شده ام...

 

آریا / صندوقچه مرد مُرده

شما

آریا صلاحی بازدید : 19 جمعه 24 مرداد 1393 نظرات (0)

 

 

«یادش همه جا هست، خودش نوش شما

ای ننگ بر او، مرگ بر آغوش شما»

 

عطری که به شوق، هدیه ام بود به او

امروز شده عقده ی تن پوش شما

 

خوشبختی او خواسته ام بود، امّا

اکنون غم این خواسته بر دوش شما

 

حالا من و فریاد که؛ او آدم نیست

در پاسخ من، خنده ی خاموش شما

 

لعنت به من و سادگی بی حدّم

نفرین به شما و ذهن مغشوش شما

 

در حال من، آینده ی خود پیدا نیست؟

یا ناله ی من کم است، یا هوش شما...

 

 

با دوز و کلک، دست گرفتید از من

این واقعه یادم و فراموشِ شما... 

....

 | آ. صلاحی |

(بیت نخست؛ تضمینی از علیرضا آذر)

 

 

آریا صلاحی بازدید : 21 دوشنبه 20 مرداد 1393 نظرات (0)

 

آخرین آیه

 

 

از واقعه می گویم و می دانی چیست

از واقعه ای که، مَثَل نسل کشی ست

 

بازیچه ی دستیم، و بازیچه ی دین

تحریف خداوند، مسلمانی نیست

 

کفر است خدا را به خودش فهماندن

توجیه خدایی که نفهمیدی کیست

 

حالا که صراط راهمان؛ شلّاق است

باید به بهشت رفت و در عیش، گِریست

 

یک آیه قلم خورد، و دین ناقص ماند

ایمانِ بدون عشق، با کفر یکی ست...

 

( آریا)

 

 

آریا صلاحی بازدید : 20 یکشنبه 19 مرداد 1393 نظرات (1)

یعنی مرگ

 

 

حالا تو و تنها شدنت، یعنی مرگ

در زانوی خود جا شدنت، یعنی مرگ

 

یعنی همه چیز خانه ات، فرد شود

در فکر...، دوباره چایی ات سرد شود

 

یعنی که دو چشم از اشک ها سِر نشود

یعنی که سر قرار حاضر نشود

 

یعنی که دوباره بوق مشغول زدن

با جمله «خوب است!» به خود گول زدن

 

یعنی که دوباره بوق آزاد زدن

جایش سر بچّه گربه ها داد زدن

 

یعنی که به زور قرص، شب را خفتن

ناچار، دوباره شعر زوری گفتن

 

حالا من و جای خالی اش، یعنی مرگ

این لعنت خشکسالی اش، یعنی مرگ

 

یعنی که خودش را ز سر من وا کرد

یک روزه، کسی به جای من پیدا کرد

 

یعنی که خودش را ز سر من کم کرد

انگیزه ی شعر گفتنم، ترکم کرد...

 

 

 

امرداد / 1393 / آریا

آریا صلاحی بازدید : 16 جمعه 17 مرداد 1393 نظرات (0)

صندوقچه مردد مرده

 

رشته ی افکار من را می درید احساس عشق

عنکبوت خاطراتم، تار در هم می تنید

خود، هیولا بودم و چشمم گرفتار تو و...

سینه ام صندوق قلبی که برایت می تپید...

 

(آریا / صندوقچه مرد مُرده / امسال...)

آریا صلاحی بازدید : 20 چهارشنبه 08 مرداد 1393 نظرات (0)

 

تا که دینداران مرا کافر نخواندند و رجیم

پیشدستی میکنم، از پیش کافر می شوم

 

من خودم شیخم، فقط از بس که دینم داده اند

بین هر رکعت نماز خویش، کافر می شوم...

 

( آریا / صندوقچه مرد مُرده )

آریا صلاحی بازدید : 14 پنجشنبه 02 مرداد 1393 نظرات (0)

 

 

گاهی آدم به جایی می رسد که

دیگر هیچ فیلمی برایش جالب نیست

هیچ موزیکی تسکینش نمی دهد

هیچ کتابی وقتش را پر نمی کند

دیگر با شوخی های بی مزه نمی خندد...


گاهی آدم به جایی می رسد

که دیگر نمی تواند سر خودش را گرم کند

نمی تواند حواسش را پرت کند

گاهی

آدم

دیگر

 

نمی تواند... .

 

آریا

آریا صلاحی بازدید : 16 یکشنبه 29 تیر 1393 نظرات (1)

 

غزل تو

 

تو طوفانی و می غرّی، وزیدن را نمی فهمی

تو آغوش کسی در خواب دیدن را نمی فهمی

 

بدون مقصدی روشن، تمام راه را رفتی

تمام راه را رفتی، رسیدن را نمی فهمی

 

تو در تنهائی خود هم، سری پر ماجرا داری

میان جمع، تنهایی کشیدن را نمی فهمی

 

تو عقلی و من احساسم، نمی دانی چه می گویم

برای یک نفر دیگر تپیدن را نمی فهمی

 

تو از آغاز خرّم بودی و پروانگی کردی

میان پیله، تنهایی تنیدن را نمی فهمی

 

تمام عمر، حوّا بودی و حال و هوایت هم...

تو از مردم، بدِ آدم شنیدن را نمی فهمی

 

همیشه پرسشت این بود؛ از دنیا چه میخواهی؟

تو از دنیا و از مردم بریدن را نمی فهمی...

 

 

26/ تیرماه/ 1393

 

آریا صلاحی بازدید : 19 چهارشنبه 25 تیر 1393 نظرات (1)

احتمالی

 

هرچه در سر داشتم، آخر خیالی می شود

عقده ی دنیا کجای کار، خالی می شود؟

 

ما مگر با یوسف کنعان چه بد کردیم که

در دیار ما مرتّب خشکسالی می شود؟

 

زیر پا بنداز اگر از ما توقّع داشتی

کین جماعت در مقام «رنگ»، قالی می شود

 

سنگ کی می پاشد از هم با خیال اشک و آه؟

کوزه ی دل ها به این علّت، سفالی می شود

 

هرچه حل کردیم و حل کردند در ما عقل را

در نهایت پاسخ آن احتمالی می شود

 

مانده ام با کهکشانی از سوأالات عجیب

انتهای این غزل، حتماً «سوألی» می شود

 

دوره ی جولان عشق و عاشقان سر آمده ست

کی به این دیوانه ی بی فکر، حالی می شود...؟

 

 

آریا . 18/ تیر/ 1393

 

 

 

 

آریا صلاحی بازدید : 18 یکشنبه 22 تیر 1393 نظرات (1)

 

بعضی وقت ها

  

بعضی وقت ها نیاز داری

از تمام تکنولوژی ها دور شوی

از تمام ساعت های خانه فاصله بگیری

و یک جا، روی زمین، بدون بالش دراز بکشی

 

چشمانت را ببندی

نفست را صدادار بیرون بدهی

کمی شقیقه هایت را بمالی

بیاد بیاوری شکستن هایی را که حقّت بود

و آن هایی را که حقّت نبود

یک لحظه از تمام مردم دنیا بیزار بشوی،

و بعد به همه یشان حق بدهی

و به خودت هم.

 

آن وقت چشمانت را باز کنی

به دنیای بالای سرت خیره شوی و پوزخندی بزنی

بعد بلند شوی و بگویی:

 

«همه ی زورت همین بود؟!»

 

(آریا)

آریا صلاحی بازدید : 22 شنبه 14 تیر 1393 نظرات (1)

 

 

بی شک ز من دیوانه تر کس نیست

اینقدر خوارم کرده ای، بس نیست؟

 

گاهی تو را می خواهم و گاهی

تکلیف من با من مشخّص نیست...

 

 

(آریا . 13 / 04/ 1393 )

آریا صلاحی بازدید : 19 جمعه 13 تیر 1393 نظرات (1)

 

زندگی

 

خوشی یعنی نخوردی شام امّا

برای کفتری گندم بپاشی

گمانم زندگی یعنی همین که

کسی باشد که امّیدش تو باشی...

 

 

(آریا)

 

 

تعداد صفحات : 4

درباره ما
Profile Pic
سخت است سرنوشت خود را مشخص کردن در دنیایی که سرنوشتش مشخص نیست... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ویسایت رسمی: www.aria-salahi.ir
اطلاعات کاربری
آمار سایت
  • کل مطالب : 145
  • کل نظرات : 186
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 12
  • آی پی امروز : 44
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 27
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 27
  • بازدید ماه : 27
  • بازدید سال : 33
  • بازدید کلی : 30,789
  • کدهای اختصاصی
    Instagram