لاف یکرنگی
بستن دل به تو با آن دل سنگین، مرض است
کندن دل ز تو با گیسوی مشکین مرض است
به تو خو کرده ام و سخت تو را معتادم
ترک این عادت دیرینه ی شیرین مرض است
گرچه آیین من عشق است، ولی میدانم
دم به دم معصیت و توبه ی در دین، مرض است
راه را رفته ای و باز نمی گردی، پس
گریه در راه تو با دیده ی خونین مرض است
مرض این است، ولی نیز بدان ای زیبا
کشتن عاشق دیوانه ی مسکین، مرض است
عذر بد تر ز گناه است گر عاشق شده ای
این که از یاد بری عاشق دیرین، مرض است
آریا هیچ، ولی ماه من این را تو بدان
لاف یکرنگی تو با رخ رنگین، مرض است