loading...
وبلاگ شخصی آریا. ا. صلاحی
آریا صلاحی بازدید : 21 سه شنبه 06 خرداد 1393 نظرات (0)

 

نه نفر دیگر

 

سی سال از عمرش را با این دغدغه گذرانده بود که وقتی قرار است

هنگام «مراسم خاکستر» به هیچ چیز فکر نکند، مدام به این فکر میکند

که نباید به هیچ چیز فکر کند.

این احساس گناه هر سال با نزدیک شدن مراسم عذابش می داد...

 

 

مطالعه در سایت داستانک

لینک دانلود متن کامل داستان

 

 

 

 

آریا صلاحی بازدید : 17 جمعه 08 فروردین 1393 نظرات (0)

 

به امیدخدا، میرم واسه ادامه ی «دنی پرسیس1 - میراث نفرین شده»

یه چهارگانه تو حوزه ی ادبیات گمانه زن، واسه رده سنی نوجوان - جوان

از چندسال پیش تا الان نوشتنش چندین بار متوقف شد و باز از سر گرفته شد.

دلیل اصلیشم نبودن انگیزه کافی واسه ادامه دادنش بود.

     (خسته کننده  :(  امّا دوست داشتنی)


دنی پرسیس


آریا صلاحی بازدید : 23 شنبه 24 اسفند 1392 نظرات (0)

 

 

هنوز فرصت هست

آریا. ا. صلاحی

 

 

    وقتی ثروتمند شوم فوراً برای درمان تو به بهترین پزشکان کشور مراجعه می کنیم؛ یک ساختمان بزرگ در شهر می خریم و این کلبه ی زهوار در رفته  را همین جا به حال خودش رها میکنیم؛ اینطوری خواهرم هم دیگر از اینکه برایش خواستگار بیاید خجالت نخواهد کشید؛ و پدر هم دیگر لازم نیست کار کند.

   من این را گفتم و دوباره مشغول کشیدن نقّاشی ام شدم. مادرم آهی کشید و گفت: « باشد! امّا فعلاً بهتر است به جای این حرف ها بروی و به پدرت در بازگرداندن هیزم ها از جنگل کمک کنی»

    سرم را تکانی دادم و گفتم: آخر اگر قرار بود بروم کارهای پدر را بکنم که می شدم یکی مثل او! من اگر بروم هیزم شکنی، چه کسی این تابلو ها را خواهد کشید و ثروتمند خواهد شد؟!

   مادر سری تکان داد و سرگرم کارش شد.

  چنین روزهایی همسن و سال های من معمولاً با هم جمع شده و برای شکار و تفریح عازم جنگل می شدند. امّا من هیچوقت با آن ها نمی رفتم. نه اینکه علاقه ای به این کارها نداشته باشم، نه! امّا خب مجبور بودم کار خودم را بکنم. اگر قرار بود من هم مثل آن ها رفتار کنم باید تا تاریک شدن هوا در جنگل پرسه می زدم و کارهای بیهوده می کردم؛ بعد از آن به خانه بر می گشتم و با خانواده مشغول گپ و گفت های بیخود می شدم تا آخر شب که می خوابیدم و روز بعد باز تکرار همین ها. این زندگی خوب و راحتی به نظر می رسد امّا برای کسی که زندگی اش تامین باشد، نه من.

    بزودی پدر پیرتر خواهد شد و دیگر توانایی کار کردن نخواهد داشت. آن وقت تمام مسئولیت خانواده به عهده ی منی خواهد بود که هرگز هیزم شکنی نخواهم کرد. می بایست تمام وقتم را صرف تلاش برای کسب درآمد کنم. بالاخره روزی هم خواهد آمد که بتوانم با خیال راحت در جنگل قدم بزنم و بدون کوچک ترین دغدغه ی فکری از آن لذّت ببرم. امّا اکنون باید قوی می شدم. باید آنقدر در خلق تابلوهای زیبا تلاش می کردم تا آن روز فرا رسد. روزی که دیگر از پدر و مادرم خجالت نکشم؛ با خاطری آسوده سر بالا گرفته و کنارشان بنشینم و از زندگی مان لذّت ببرم.

* * *

   پدرم که همیشه نگرانم بود سعی می کرد مرا به هیزم شکنی یا لااقل کاری دیگر در چنین حوزه ای علاقه مند کند. مدام بی فایده بودن تابلوهای نقّاشی ام را به من گوشزد می کرد و می گفت این اطراف مردم چیزی را می خرند که یا بشود خورد یا پوشید؛ چیزی که اگر نباشد، جانشان به خطر می افتد. کسی پولی بابت چیزهای اضافی هدر نمی دهد.

   شاید او حق داشت. در تمام این سال ها من حتّی یک تابلوی نقاشی هم نفروخته بودم. همیشه فقط می کشیدم و می کشیدم و دیگران از فقط از دیدنشان لذّت می بردند.

  با اینکه به هیچ وجه حاضر نبودم خانواده ام را در آن شرایط ترک کنم امّا چاره ای نبود؛ تصمیم گرفتم بخاطر آن ها، دهکده را به مقصد شهری بزرگ ترک کنم. آنچه که از فروش تابلوهایم به دست آورم را برای پدرم خواهم فرستاد و چند ماه بعد نیز با دست پر به خانه باز خواهم گشت.

   با تمام دشواری هایش، تصمیمم را عملی کردم. اقامتم در شهر آغاز فصل جدیدی در زندگی ام بود. خیلی زود دیده شدم؛ خیلی زود شناخته شدم و خیلی زود آثارم خواستار پیدا کرد. حالا دیگر آن احساس رنج و عذاب روحی و ذهنی را نداشتم. امّا با اینکه می توانستم مبلغی را برای کمک به پدرم بفرستم، تصمیم بهتری گرفتم!

    بی شک تابلوهای من اگر با رنگ هایی با کیفیت ترو روی بوم هایی گران بها تر کشیده می شدند، ارزش بیشتری می داشتند. بی شک اگر خودم مغازه ای کوچک برای نمایش و فروش آثارم داشتم، دیگر مجبور به پرداخت کرایه نبودم.

   تمام این ها یعنی ثروت بیشتر، و ثروت بیشتر رفاه بیشتری برای خانواده ام فراهم می کرد. با خود گفتم ما که عمری را در آن وضعیت زندگی کرده بودیم، پس مشکلی پیش نمی آمد اگر یک سال دیگر هم همانطور می گذشت. بعد از آن من با ثروتی چندبرابر اکنون به خانه باز خواهم گشت.

برای بازگشت به خانه و لذّت بردن از زندگی هنوز فرصت هست.

   تمام آنچه که تا آن زمان به دست آورده بودم را صرف خرید یک مغازه و قلم مو ها، بوم ها و رنگ های گرانبها کردم. امّا این هزینه ها خیلی زود به لطف مشتریان بیشتر و ثروتمند تر جبران شد.

   یک سال و نیم پس از ترک خانه، شهرت من و آثارم در آستانه ی جهانی شدن بود. گاهی اشرف زادگان سفارشات پر هزینه و زمان بری برای منقوش کردن دیوار عمارت هایشان می دادند. رفت و آمد آشنایان آنان از کشورهای دیگر، تابلوهایم را از مرز ها بیرون برد و با وجود این شرایط بود که جرقه ی اندیشه ای نو در ذهنم زده شد. حالا دیگر آنقدر پشتوانه ی مالی داشتم که یکی دو سال را در کشورهای دیگر بگذرانم. با خود گفتم هنر در عرصه ی جهانی ثروت بیشتر را به همراه خواهد داشت؛ و ثروت بیشتر یعنی رفاه بیشتر برای خانواده ام.

برای بازگشت به خانه و لذّت بردن از زندگی هنوز فرصت هست.

   پس با ارسال نامه ای به خواهرم، آن ها را از تصمیم آگاه کرده و راهی سرزمینی دیگر شدم. با اینکه خانواده ام چندان از تصمیمم خرسند نبودند امّا گفتند اگر می دانم این برایم بهتر خواهد بود تصمیم با من است. خواهرم قول داده بود هر هفته برایم نامه ای ارسال کند تا دوری از خانه را کمتر احساس کنم.

   همه چیز مطابق میل و انتظارم پیش می رفت. ثروتمندان میل سیری ناپذیری به خرید تابلوهایم داشتند. بعضی از آثارم در مزایده ها با قیمت های کلان به فروش می رسید و من شادی ام را از طریق پاسخ به نامه های خواهرم با خانواده ام تقسیم می کردم.

   چند ماهی که از اقامتم در خارج از کشور می گذشت، سرم شلوغ تر و شلوغ تر می شد. تا آنجا که بعضی روزها لقمه ای نان  را به جبران سه وعده ی غذایم، در حال خلق اثری می خوردم و یا اینکه روزی را بدون خواب شب به روز بعدی اش پیوند می دادم. تا آن جا که به زور زمانی را برای خواندن و پاسخ به نامه های خواهرم پیدا می کردم. به مرور پاسخ هایم به نامه ها کوتاه تر میشد و حتّی گاهی اصلاً نامه اش را تا آخر نمی خواندم و تنها با نوشتن گزارشی از چندکار اخیرم در پاسخ به آن رفع تکلیف می کردم. این کارم را اصلاً دوست نداشتم، امّا چاره ای جز این نبود. زمان کافی برای این مسائل نداشتم و بدتر از آن، تشویش فکری و روحی که از خواندن نامه ها وجودم را فرا می گرفت گاهی تا ساعت ها مرا از کار روی تابلوهایم باز می داشت. روزهایی که خبری از نامه نبود تمام تمرکز من مطلقاً روی کارهای هنری ام بود، امّا همین که نامه ای می آمد با خود یاد و خاطره ی شیرین خانه و پدر و مادرم را به همراه می آورد. دوری از آن ها را به من گوشزد می کرد و تمام توجّهم را جلب بازگشت می کرد.

   بالاخره یک روز از خواهرم خواستم لااقل برای سه، چهار ماه برایم هیچ نامه ای نفرستد تا شاید بتوانم با ذهنی آرام تر عقب ماندگی های کاری ام را جبران کنم.

* * *

   بدین ترتیب مدّتی بدون نیاز به خواندن و پاسخ به نامه های احساسی به خوبی گذشت. خیلی از سفارشات کامل شد و سفارشات جدید با دستی باز تر پذیرفته شد. همه چیز خوب بود تا اینکه باز نامه ای از خواهرم رسید. نمیدانم چرا، شاید طاقت نیاورده بود یا شاید واقعاً نمی توانست وضعیت مرا درک کند.

    نامه را نخوانده لای وسایلم گذاشته و با خاطری آسوده به کارهایم ادامه دادم.

    امّا دیری نگذشت که نامه ی دوّم به دستم رسید؛ نامه ی سوّم، چهارم و سپس پنجم. گرچه این ها نیز مانند اوّلینشان نخوانده روانه ی خرت و پرت هایم می شدند، امّا نمی توانستم تاثیر روحی ای به با خود به همراه می آوردند را نیز دور بریزم. یک روز ناخواسته دست از کار کشیدم. نگاهم در آینه به خودم افتاد. چقدر خسته به نظر می رسیدم. چقدر شکسته و ضعیف. این نباید وضعیت مردی به شهرت و ثروت من می بود. از آن زمان که خانه را ترک کرده بودم حدوداً سه سال بیشتر نگذشته بود، امّا در این مدّت کوتاه چقدر مسن تر به نظر می رسیدم! سعی کردم خانه را به یاد آورم؛ امّا جز همان گوشه که همیشه می نشستم و نقاشی هایم را می کشیدم هیچ چیز دیگر یادم نمی آمد. سعی کردم صورت پدرم را به یاد آورم، مادرم، و خواهرم را. تمام آنچه که از آن ها در خاطرم بود آخرین نگاهشان زمان خداحافطی بود. پیش از آن؟ هیچ چیز! هیچ چیز به خاطر نمی آوردم.

  درتمام این سال ها، هیچ وقت آن ها را ندیده بودم. هیچ وقت با آن ها صحبت نکرده بودم. همیشه سرم به کار خودم گرم بود.

   شاید دیگر زمانش رسیده بود که به خانه باز گردم. انگار در تمام این مدّت یادم رفته بود که این روز ها چرا آغاز شدند.

   همه اش بخاطر یک چیز؛  لذّت بردن از بودن کنار خانواده با خاطری آسوده!

   دیگر سفارش جدیدی نپذیرفتم. دیگر تابلویی نکشیدم. چند کار نیمه تمامم را طی سه روز به پایان رسانده و خوشحال تر از همیشه، با دستی پر عازم خانه شدم...

     در تمام طول راه، به نقشه هایم برای آینده فکر می کردم. حالا آنقدر ثروت داشتم که مادرم را درمان کنم، جهیزیه ی خواهرم را تأمین کنم، خانه ای  در شهر بخرم، ازدواج کنم و تا آخر عمر - حتّی بدون اینکه به کاری دیگر نیاز داشته باشم- زندگی کنم.

* * *

    به دهکده رسیدم. چقدر غریب به نظر می رسید. هیجان زده به سمت خانه شتافتم. خانه از دور مثل همیشه بود. ساکت و آرام. آن موقع روز پدر می بایست پشت کلبه مشغول شکستن کُنده های درخت می بود، مادر داخل کلبه مشغول استراحت و خواهرم هم احتمالاً در آشپزخانه مشغول مهیّا کردن ناهار. امّا حالا بازگشت من همه چیز را تغییر می داد!

   به سمت در دویدم. کلبه پس از گذشت این مدّت چقدر فرسوده تر به نظر می رسید. جلوی در ایستادم، صدایم را صاف کردم، دستی به موهایم کشیدم، لباس هایم را مرتّب کردم و در زدم.

    کسی جوابی نداد. دوباره در زدم؛ و دوباره...

هیچ صدایی از داخل کلبه شنیده نمی شد؛ همانطور که هیچ صدایی از پشت کلبه شنیده نشد. در را که کمی فشار دادم به راحتی باز شد. وارد خانه شدم.

    هیچ کس آن جا نبود. هیچ چیز آن جا نبود. هیچ چیز بجز مشتی خرت و پرت شکسته که لای تارعنکبوت ها قنداق شده بودند.

   چه اتّفاقی افتاده بود؟ پدرم؟ مادرم؟ خواهرم؟ چه بلایی بر سر کلبه یمان آمده بود؟

از در پشتی به بیرون دویدم. آنجا اثری از هیزم نبود. تنها تبر زنگ زده ی پدرم روی زمین افتاده بود. تبری که ماه ها کنده ای نشکسته بود...

    سردرگم و وحشت زده خودم را روی زمین رها کردم. خانواده ام؟ باید آن ها را از کجا پیدا می کردم؟ اگر تصمیم گرفته بودند خانه را عوض کنند حتماً مرا در جریان می گذاشتند.

یا شاید هم در جریان گذاشته بودند؛ نامه ها!

آن همه نامه ی نخوانده!

به سمت وسایلم شتافتم.  آن ها را میان دفتریادداشتم پیدا کردم و یکی یکی شروع کردم به خواندنشان:

 

 

   سلام برادرعزیزم.

می دانم قرار بر این بود که تا سه ماه دیگر نامه ای نفرستم، امّا مادر این روزها خیلی بهانه ات

 را می گیرد. غصّه می خورد، ما همه یمان دلمان برایت تنگ شده. کاش لااقل بتوانی برای چند

روز به خانه باز گردی.  راستی از کارهایت...

 

 

 

 

 

 

 

   سلام برادر عزیزم

پاسخ نامه ی قبلی ام نیامده است، نگرانت شده ایم. مادر حالش اصلاً خوب نیست. باید هرچه زودتر

درمان شود. اگر خودت هنوز نمی توانی بازگردی، لااقل مقداری پول برای درمانش بفرست.

پدر کارش را دوبرابر کرده است امّا خوب می دانی که در فصل تابستان کارش رونقی ندارد.

باید...

 

 

 

 

   سلام برادر عزیزم

نمی دانم چه باید بنویسم. چطور باید خبر چیزی که خودم هنوز باورش نکرده ام را به تو بدهم؟

وقتی نامه به دستت می رسد، یک ماه از رفتن مادر می گذرد.

   تو نامه ی قبلی را هم پاسخ ندادی. نمی دانی در این مدّت چه بر ما گذشته است. پدر برای تامین

مخارج درمان مادر مجبور شد دست به دامان کدخدا شود. هرکار توانستیم کردیم، امّا کاری از دست

 پزشکان این حوالی بر نیامد...

 

 

   سلام برادر عزیزم

چرا نامه هایم را پاسخ نمی دهی؟ حتّی نمی دانم آن ها به تو می رسند یا نه؟ حتّی نمی دانم آن ها

 را می خوانی یا نه؟ حتّی نمی دانم... نمی دانم حالت خوب است یا نه؟ باید به خانه باز گردی.

هرچه زودتر به خانه برگرد. باید به دادمان برسی. پدر هر روز شکسته تر می شود. بعد از رفتن

 مادر، اندازه ی ده سال پیر تر به نظر می رسد. دیگر نمی تواند کار کند. هنوز چندماه هم نشده

کدخدا سراغ پولش را می گیرد. دیروز به خانه آمده بود...

 

 

 

 

 

 

 

 

    سلام برادر عزیزم

اگر این نامه را می خوانی بدان یک ماه است که پدر را نیز از دست داده ایم. او نتوانست زیر فشار

 آن مصیبت، غم دوری و بی خبری از تو و با وجود این قرض سنگین بیشتر از این دوام بیاورد.

یک روز پیش از مرگ او بود که کدخدا برای چهارمین بار به خانه آمد.

اینبار او به جای پولش، مرا خواست. نمی دانم هرگز باز می گردی یا نه. نمی دانم تا کجا خواهم توانست مقاومت کنم.

هرچند دیگر خانه ای باقی نمانده، امّا

برای بازگشتت هنوز هم فرصت هست... . 

 

 

 

 

 

 

«هنوز فرصت هست» از مجموعه داستان کوتاه های «دیکتاتور من»

 

 

 

 

 

آریا صلاحی بازدید : 15 جمعه 18 بهمن 1392 نظرات (0)

 

       «دائون» ها موجودات آرامی هستند.

     دو دست، دو پا، دو گوش و یک چشم تمام چیزی است که آن ها دارند.

     حالا اوضاع تغییر کرده است، امّا روزگاری تمام کار دائون ها، به وجود آمدن، رشد کردن، به روبرو خیره شدن و سپس مُردن بود...

    آن ها درون یک چاه وسیع، امّا نه چندان عمیق زندگی می کردند.

   وقتی یک دائون به دنیا می آمد، حدوداً دوماه طول می کشید تا بزرگ شود؛ پس از آن بین چهار تا شش ماه دیگر هم زنده می ماند و طی این مدّت کوتاه همانجایی که به دنیا آمده بود می نشست و به روبرویش خیره میشد. حالا آن روبرو هرجایی ممکن بود باشد؛ دیواره ی روبرویی چاه، پشت گردن دائون روبرویی، و یا تک چشم دائون پیری که روبرویش نشسته و به او خیره شده بود... .

    برای سال ها و سال ها زندگی دائونی همین بود. امّا یک روز دائونی عجیب متولّد شد.

    او برخلاف دیگران، دو دست، دو پا، دو گوش و دو چشم داشت! امّا این تمام تفاوت او با دیگران نبود. او از همان ابتدا با دو چشمش نه فقط روبرو، بلکه همه جای چاه را دید می زد. البته از این تفاوت تنها یک نفر دیگر خبر داشت؛ دائونی که دقیقاً روبرویش نشسته بود.

    وقتی دائون عجیب یک ماهه شد یاد گرفت که می تواند سرش را به سمت بالا و پایین هم بچرخاند. به کف چاه که با تکه های ریز و درشت چوب پوشیده شده بود نگاه کرد و به بالا خیره شد. جایی که میشد آسمان را دید. کنجکاو شد بداند آسمان چیست؟

  همه ی این ها مهم بودند، امّا شاید جرقه ی بزرگترین تحوّل زمانی زده شد که او فهمید می تواند به خودش هم نگاه کند. به دست و پاهایش خیره شد. آن ها به چه دردی می خوردند؟

  روزها و هفته ها سپری شد و اوهمچنان خودش خیره مانده بود. امّا در آغاز ماه چهارم بالاخره اتّفاقی افتاد...!

   دائون دوچشم روی پاهایش بلند شده و با آن ها قدم برداشت. چرا که حال او هدفی بجز خیره شدن داشت.  «دوچشم» در کمال حیرت دائون روبرویی، با دستانش قطعات چوب روی زمین را برداشته و سر هم کرد. یک هفته ی بعد کارش به پایان رسید. او یک نردبان بزرگ ساخته بود. نردبانی که سر دیگرش به بیرون چاه بزرگ منتهی میشد؛ به آسمان، چیزی که کنجکاو بود بداند چیست.

   وقتی «دوچشم» شروع به بالارفتن از نردبانش کرد و از دید دائون روبرویی اش خارج شد، او ناچاراً سرش را کمی به سمت بالا چرخاند تا دوچشم را ببیند.  حرکات غیرمعمول سر او باعث شد یک نفر دیگر که از بدو تولّدش تا آن زمان به او خیره شده بود هم سر خود را به سمت مقصد نگاهش بچرخاند. بدین ترتیب دائون ها یکی پس از دیگری شروع کردند به چرخاندن سرهایشان به سمت نردبان.

   دائون دوچشم از چاه خارج شد و دیگر هرگز کسی او را ندید.  امّا پس از آن برای هفته های متمادی دائون های چاه نشین به نردبانش خیره شده بودند. هفته های بعد همه سعی می کردند خودشان را به نردبان برسانند، امّا نه برای بالا رفتن از آن، بلکه برای لمس کردنش!

    حالا زندگی دائونی مراحل بیشتری داشت؛ به وجود آمدن، خیره شدن به نردبان، حرکت کردن، لمس نردبان و مردن. هرگز دائونی از نردبان بالا نرفت. آن ها تنها به شکل اعتیاد آوری سعی بر لمس کردنش، حتّی اگر شده برای یک بار در عمرشان، داشتند. در واقع هیچ کس نمی دانست نردبان چرا ساخته شده و چه اهمیتی دارد. آن ها فقط می دانستند که نردبان با ارزش است.

    دائون ها موجودات آرامی هستند. آن ها هنوز هم می آیند و می روند.

   دیگر کسی دائون دوچشم را به یاد نمی آورد.

   در زندگی درون چاه، تنها وسیله ی رسیدن به آسمان است که اهمیّت دارد، نه خود آن... .

 

(دائونی که دو چشم داشت - از مجموعه داستان کوتاه های دیکتاتور من - آریا. ا. صلاحی)

 

درباره ما
Profile Pic
سخت است سرنوشت خود را مشخص کردن در دنیایی که سرنوشتش مشخص نیست... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ویسایت رسمی: www.aria-salahi.ir
اطلاعات کاربری
آمار سایت
  • کل مطالب : 145
  • کل نظرات : 186
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 12
  • آی پی امروز : 61
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 46
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 46
  • بازدید ماه : 46
  • بازدید سال : 52
  • بازدید کلی : 30,808
  • کدهای اختصاصی
    Instagram