loading...
وبلاگ شخصی آریا. ا. صلاحی
آریا صلاحی بازدید : 20 پنجشنبه 01 آبان 1393 نظرات (0)

 

 

دنیا که در جان من افتاد ست یک عمر

باشد تو را هم از من بی جان بگیرد

بگذار مَردی را که دنیایش تو بودی

با مرگ، بین دوزخی ها، جان بگیرد

 

بارانِ خود را دسته بالاتر گرفتی

من «خاک» بودم، خاک! امّا کم نبودم

با سیب و گندم، حیله هایت بی اثر بود

شیطان ترین بودی، ولی «آدم» نبودم

 

رفتی و دلتنگی نصیب دشمنم شد

وقتی که «او» از من سراغت را بگیرد

یعنی که یکصد سال، بذرت را بکاری

امّا زمستان، از تو باغت را بگیرد

 

با وعده های آنقَدَر زیبا چه کردی؟

با خاطرات مُرده ام، یک جا چه کردی؟

با آنکه شاه قصّه ات، در خواب ها بود

یک روزه با آن مرد بی همتا، چه کردی

 

بعد از تو باید با همه، مثل «تو» باشم

خونسرد و سنگین، حیله باز و خانمان سوز

دنیا اگر هم گرم آغوش تو باشد

من میشوم سرمای «بهمن»؛ استخوان سوز

 

بعد از تو باید لج کنم با دوستانم

با مارهای خفته لای آستینم

باید که از خون همین مردم بنوشم

از دشمنان روز و شب را همنشینم

 

بعد از تو باید با خودم هم قهر باشم

با «من» که باید دل به تو، هرگز نمی بست

آن کس که نامعقول، در پای تو افتاد

باید تو را یک روز هم می داد از دست

 

بعد از تو بسیارند اینجا، عشق هم هست

سرتاسرِ این شهر، دور من شلوغ است

امّا بگویم زندگی عالیست...؟ هرگز

امّا نگویم جای تو خالی؟ دروغ است...

 

.....

آریا / بعد از تو

 

 

 

 

 

 

 

آریا صلاحی بازدید : 25 چهارشنبه 16 مهر 1393 نظرات (0)

 

 

دیو و دلبر

 

بیزار، زِ انتظار اینقدر بلند

دلگیرِ زنانه عشق های کوتاه

نفرین به تو که نیامده برگشتی

لعنت به منِ تا به ابد چشم به راه

 

هی فالِ بمیر یا بـِدَم می گیرم

هی خواهش باز بی ثمر، بعد از تو

رفتی زِ دری که بعد از آن باز نشد

وا بسته شدم، شبیه در، بعد از تو

 

حکم است که دلربای دیگر باشی؟

من دیو نبوده ام که دلبر باشی

زیبای من اینقدر نکن آرایش

زشت است که از عاشق خود، سر باشی

 

بی رحم ترین ساحره ی دنیایم؛

دیدی که طلسم کردنت آسان بود؟

با حیله و نیرنگ، تو را دزدیدند

اینقدر بهای رفتنت ارزان بود؟

 

با دست وداعِ خود مرا بدرقه کن

تا چشم به پای رفتنت می دوزم

با سادگی جدائی ات می سازم

در سختی ترک کردنت، می سوزم

 

تو مادر دیو خشکسالی در برگ

من باغ تمام عمر را بی برگی

من مرگ دروغِ عشق در قلب تو أم

تو طاقت روز های بعد از مرگی

 

حق داشته ای نخواهی ام، می دانم

من منطقی ام، وَ منطقی می مانم

با حسّ خودم همیشه در جنگ، ولی

افتاده دلم، مثل خوره، در جانم

 

مغرور ترین خدای یونانی من

دیدم که پرستشم برایت کم بود

تصمیم خودم بود که تنها بشوم

امّا به خدا که از خدایت هم بود

 

تا حرف نگفته در دهانم چرخید

گفتی که قبول است، وَ تنها رفتی

تا جای تو را کنار خود کم دیدم

با پای دوتا قرض، از اینجا رفتی

 

تو حال درخت مُرده را می دانی؟

یا گریه ی مردِ درد را می فهمی؟

ای سبزترین نهال بی پائیزم

تنهائی برگ زرد را می فهمی؟

 

ای خاطره ی همیشه در قلبم گیر

ای شیر شده پیش منِ بی شمشیر

ای سیر شده از برهوتی دلگیر

یک روز میایی به عقب،

امّا دیر...

 

دیو و دلبر / آریا. ا. صلاحی

درد

آریا صلاحی بازدید : 22 پنجشنبه 10 مهر 1393 نظرات (0)

 

دنیا بر آن شده ست مرا در به در کند

«درد» آمده ست مرا «مرد» تر کند

تاوان هر گناه نکرده، زِ حد گذشت

 

بد کرده ام، ولی نه به حدّی که بد گذشت...

 

.....

آریا. ا. ص

آریا صلاحی بازدید : 20 جمعه 04 مهر 1393 نظرات (0)

 

 

تمام آنچه شنیدیم اشتباهی بود

به راه راست رسیدن، خودش تباهی بود

 

من از پلیدی دنیا به خود نیامده ام

که پشت نور ترین «نور» هم سیاهی بود

 

رباط کهنه ی قلبم همیشه متروک است

که هر مسافری آنجا رسید، راهی بود

 

تو را همیشه و هرجا نمیشد عاشق کرد

امید من به همان عشقِ گاه گاهی بود

 

به پای هم که نشد، پای دار هم حتّی...

گناه من، همه ی عمر «بی گناهی» بود

 

نرفته بودی و هرگز نیامدیم به هم

که هر چه در تو خروشید، کینه خواهی بود

 

چه اشتباه بزرگی که فکر می کردم

تو بهترین کس من بوده ای و خواهی بود...

 

........ 

تباهی / آریا

  

 

 

 

آریا صلاحی بازدید : 19 دوشنبه 31 شهریور 1393 نظرات (0)

 

 

گیـــرم که من کافر، خدایــم اشتباهیست

امّا یـقـین دارم «خـود» او را بـرگـزیدم...

 

 

.....

آریا. ا. ص

آریا صلاحی بازدید : 18 یکشنبه 23 شهریور 1393 نظرات (0)

چشم انداز

 

 

میروی راه رفته را به عقب / بازگشتی به «باز-تنهایی»

یا که وا میگذاری ام با درد / تا که تن در دهی به تن هایی...

 

که تو را مثل گوشت می بینند / چنگ و دندانشان برایت تیز

من از این واژه سخت بیزارم / و به ناچار، می نویسم: ...هیز

 

مردم از دور، چشم اندازند / چشم و ابرو که آبروشان نیست

تنِ شان هیبت دوتا کوه است / تنشان! تن که هیبت جان نیست

 

ساده ام! سادگی کن و رد شو / از تو چیزی به دل نمی گیرم

باز بنداز گردن «قسمت» / گردن «سرنوشت» هم، گیرم...

 

اختیار از کفَت مگر دادی؟ / قسمت و سرنوشت را ول کن

ماهی سرکش جهانت باش / آب دریای مُرده را، گِل کن

 

یک نفر توی قاب  ها دارد / هی صدا میزند تو را: برگرد

منظره؛ انفجار شیشه ی قاب / حس کن احساس هردو را، برگرد

 

عکس بیچاره ام بُرید آخر / یک نفر توی قاب می میرد

وجه تان مشترک نبود، امّا / از تو و شیشه، خُرده می گیرد

 

حاصل صید دیشبت کم بود / اینقَدَر در شکار فردایی؟

سر قول نداده ات، هستی / «راه» و «کوتاه» را نمی آیی...

 

چشم واکن بیفتم از چشمت / عشق کن با سقوط منظره ای

که تو را یاد من می اندازد: / "آریا؟ اَه! چه اسم مسخره ای..."

 

"تو همینی که هست، ختم کلام" / حرفت اینبار، بد حسابی بود!

من همینم که هست، بیزاری؛ / از صفاتی که انتسابی بود

 

من همینم که هست، مثل خودت / منتها یک قرینه ی معکوس؛

تو پریدخت شاه دریایی / منِ بی دست و پا هم اختاپوس

 

می روی راه رفته را به عقب

صحنه ی رفتنت چه منظره ایست

راستی! راست گفته ای انگار؛

آریـا

هـِه!

چه اسم مسخره ایست...

 

 

………..

چشمـ انداز / آریا

 

 

 

 

آریا صلاحی بازدید : 19 جمعه 21 شهریور 1393 نظرات (0)

 

عاشقی ماجرای تلخی بود / در خودم زندگی نمی کردم

داغ بودم، وَ باز می لرزاند / خاطرات کسی مرا هر دم

 

کس «تو» بودی که آمدی تنها / ساکن این کویر غم باشی

زخمی سرنوشت خود بودم / قول دادی نمک نمی پاشی

 

عین جادوگران بدطینت / سیب سرخ از لبانت آوردی

از همان گوشه که نمی دیدم / چشم تا گوش، غارتم کردی

 

بادِبان دست باد ها افتاد / دل به دریای دامنت دادم

لای امواج عادتت غرق و... / از جهان دو چشمت افتادم

 

قلعه ی صدهزار افسانه / بعد از این اتّفاق ویران شد

خاطراتت؛ سپاه چنگیز و... / این دل بی سپاه؛ ایران شد

 

پایتختت؛ دل سیاهت بود / فتح «دل» ارزنی نمی ارزید

تاختی نقطه ضعف هایم را / هر ستون از بدن که می لرزید

 

گفته بودم که آخرین شعر است / ساده بودم که فکر می کردم؛

واژه ها دست ماست، می میرد / در کنار شعار ها، دردم

 

شمع بودی، پدر بسوزانی / پَر نیامد به من که من هیچم

پیله کردی که کرم تر بشوم؟ / بعد از این در خودم نمی پیچم

 

تو غروب طلوع های منی / هرچه رِشتیـم، پنبه خواهی کرد

من زمینی و خاک، امّا تو / آسمان را رها نخواهی کرد

 

می روم بعد از این خودم باشم / یک نفر قدّ ِ آرزوهایش

تحفه ی عاشقی برای خودت / با تمام «چرا» و «امّا»ـیش

 

عاشقی ماجرای تلخی بود / قهوه ای را که ریختی در من

از همان شعله های گرم اجاق / آتش افتاد در من و خِرمن

 

قلّه ی قاف بودم و تــودار / پر غرور و بلند و بی صاحب

معبدم را ندیده بود أحَدی / ای هم اوّل، هم آخرین راهب

 

می سپارم تو را به دست خودت / فتح «دل» ارزنی نمی ارزد

مُرده ای لابه لای افکارم / ای خدایت تو را بیامرزد...

 

 ......................

غـارت / آریا

 

 

آریا صلاحی بازدید : 20 چهارشنبه 19 شهریور 1393 نظرات (1)

 

شاید این شعر آخرم باشد

 

زندگی با زمین زدن هایش / بر در حجله، گربه ام را کُشت

بعد از آن، هر سلام و لبخندی / خنجری شد که می زدند از پشت

 

دشمنانم به دوست می مانند / دوستانم به مُردنم راضی

وَ تو که با من و همین اوضاع / گفته بودی همیشه می سازی

 

محو زیبای صورتت بودم / در خیالی که «عشق» تابیده ست

غرق نادانی ام، نمی دیدم / نورِ ماه «انعکاس» خورشید است

 

از زمین، از زمان، بریدم تا... / مرد راه رسیدنت باشم

پل شدم تا به مقصدت برسی / قول دادم زِ هم نمی پاشم

 

قلعه ام لخت بود و بی لشکر / در سرم شور پادشاهی بود

در نهایت، علیه من شورید / سرنوشتی که اشتباهی بود

 

قصّه ات را رها کن ای شهزاد! / کینه از سینه ام نیفتاده ست

وعده ات هم دروغ بود انگار / این شب یک هزار و هفتاد است

 

این شب یک هزار و هفتاد است / آخرش را بگو، خلاصم کن

یا اگر ممکن است با بوسه / جای این قصّه، بی حواسم کن

 

شاهدخت دژ بلند غرور / آمدم! کو طناب گیسویت؟

آمدم، دیدمت که خواباندی / اژدها را کنار پهلویت

 

آمدم راه بی تو را، دیدم: / دیگری گرم گفت و گویت بود

پل شدم تا به مقصدت برسی / مقصدت؛ مرد آرزویت بود

 

کار من؛ ماندن و زمین خوردن / کار تو؛ پس کشیدن و رفتن

می خورَد بد به هم در این احوال / حالم از شعر و شاعری، از من

 

قصّه ات را رها کن ای شهزاد / گم شو از قلعه ام، خلاصم کن

من خیانت نمی پذیرم، آووخ... / نحوه ی دیگری قصاصم کن

 

دوستم مرد آرزویت بود؟؟ / دشمن اژدها-سَرم...؟  باشد

شاید این آخرین شب «درد» است / شاید این شعر آخرم باشد...

 

 

.............

هزار و هفناد شب / آریا

 

 -

آریا صلاحی بازدید : 22 سه شنبه 18 شهریور 1393 نظرات (0)

 

 

هزار قلعه و شاه از زمانه جا ماندند

همین که «عشق» مبدّل به کینه خواهی شد

تمام سلسله مویت، سفید هم بشود

درون سینه ی من، منقرض نخواهی شد...

 

| آریا |

آنها

آریا صلاحی بازدید : 21 پنجشنبه 06 شهریور 1393 نظرات (0)

 

در شادی و غصّه ها، نشان از آنهاست

از بس که به این و آن، محبّت دارند

یک چشم نه، صد چشم تو را می پایند

انگار که با «کلاغ» نسبت دارند

 

صد توطئه چیدند، هوایی تر شد

صد پشت مرا ز کوه، خالی کردند

با واقعیت های دروغ از ریشه

در خاطره اش، مرا خیالی کردند

 

مشتی بُت سنگی به دلم افتادند

در باور عاشقان خدا را کشتند

تا ساحل «وصل» فرسخی بیش نبود

در اوج امید، ناخدا را کشتند

 

پشت سر هم «دروغ کاری» کردند

هِی شعر سروده در نبودم، هِی تفت...

تاثیر «حسادت» از «وفـا» بدتر بود

راضی به نبودنم نبود، امّا رفت

 

ای ساده دلِ سیاه طالع! دیدی؟

با گرگ، شبیه گرگ باید تا کرد

کشتی بشوی، تمام دریا دزد اند

خونگرم نباش، لای امواجی سرد

 

کشتی غرورم که به دریا افتاد

یک موج بلند اشتباهی کم داشت

خر بودم و در سادگی ام غرق شدم

این آب، فقط الاغ-ماهی کم داشت

 

این آب فقط الاغ-ماهی کم داشت

یک موج بلند اشتباهی کم داشت

دریای وسیع عشق، بی او گوریست

این گور بزرگ، یک «صلاحی» کم داشت

 

یک روز شنیدم که حقیقت دارد

در دست کسی بود، دو دستش از دور...

او رفت که خوشحال کُند مردم را

گور پدرش!

چشم حسودانت کور...

 

............ 

 

آنها / آریا صلاحی

آریا صلاحی بازدید : 70 پنجشنبه 30 مرداد 1393 نظرات (0)

 

کودکی سزار

 

اندازه ی دنیا به خودش بدبینم

یک عمر شده، فقط بدی می بینم

 

در قلب خودم، هزار آدم کشتم

امّا همه خائن اند؛ پس کم کشتم!

 

منفورترین سزار تاریخ، منم

هم سوخته ی کباب و هم سیخ، منم

 

یک تکّه یخ آتشی ام، گُر دارم

از قصّه ی فرهاد، تنفّر دارم

 

صدبار شنیده اید و گفتم این را:

من خسرو ام و نخواستم شیرین را

 

یک روز برای خود کسی بودم، حیف

دامن به گناه خود نیالودم، حیف

 

آدم شدم و به سجده ام افتادند

هِی میوه ی ممنوع به خوردم دادند

 

هِی مثل فرشته ها مرا بوسیدند

هِی میوه ی ممنوع شدم، هی چیدند

 

ای خاطره ی کودکی من، برگرد

این بچّه برای خود نشد یک پا «مرد»

 

این بچّه از آغاز، سرش خالی بود

دلبسته ی باغ بی گُل قالی بود

 

در جمع شیوخ، سر به زیری می کرد

از عالم غیب، عیب گیری می کرد

 

با هرچه بزرگیست، غریبی می کرد

تقصیر خودش نیست! غریبی می کرد

 

مجبور شدم! مرا بزرگم کردند

در گلّه ی گوسفند، گرگم کردند

 

چوپان شده و به جان من افتادند

از خون برادرم به خوردم دادند

 

تا تجربه کسب کردم و شیر شدم

از زندگی جنگلی ام سیر شدم!

 

اندازه ی دنیا به خودش بدبینم

بر قبر خودم گُل عزا می چینم

 

یک تکّه یخ آتشی ام، گُر دارم

خالی شده از خودم، دلی پُر دارم

 

منفورترین سزار تاریخ، شدم

فهمیده ام ابتدا «خدا»،

بعد؛ خودم...

 

 

| آریا صلاحی |

 

 

آریا صلاحی بازدید : 20 پنجشنبه 30 مرداد 1393 نظرات (0)

 

تو می پسندی تا مرا، شاید

من می پسندم تا تو را، بلکه...

بنویس: عشقی سخت پیچیده

در رابطه، هرطور، با هرکه...

 

از این فضای سرد، بیزارم

از دلخوشی در ناکجایی که...

از زندگی در تار «نِت» هایش

از دست تو، از «لایک» هایی که...

 

از هرچه دورم میکند از تو

از هرچه از من یک هیولا ساخت

از اصطلاحاً «مرد» پوچی که

هر دو جهانش را همینجا باخت

 

از دست تو، از دست من، از «ما»

از هر مجازی که حقیقت نیست

یک مرتبه تا آخرش چک کن

این حرف ها، اتمام حجّت نیست

 

من درد و دل دارم، کمی رخصت!

یک لحظه خاموشش کن آن «چت» را

دل بکّن از دنیای صفر و یک

همراه شو، حظ کن حقیقت را

 

اصلاً به ما چه، ذوب یخ در قطب؟

اصلاً به ماچه در زمین جا نیست

دنیا؛ درخت پیر همسایه َست

دنیا؛ هوای خیس و بارانیست

 

«امروز عصر ارتباطات است

یک دهکده، مثل جهان» حرف است!

از عکس ها، حسّی نمی گیرم

دنیا؛ کمی آغوش، در برف است

 

ول کن! هوای زندگی دارم

در این فضا، اندازه ام جا نیست

اینجا پُر است از آدم بی روح

«آدم»! ولی یک دانه حوّا نیست

 

یادش بخیر آن روزهایی که

دنیا بدون اینـ ـ ـترنت بود

«امروز عصر ارتباطات است»

این جمله، پایان روابط بود...

 

 

رابطه / صندوقچه مرد مُرده / آریا

 

 

 

آریا صلاحی بازدید : 18 دوشنبه 27 مرداد 1393 نظرات (0)

 

 

چندیست میان حرف ها، گم شده ام

چون سکّه، حراج دست مردم شده ام

دیروز، فقیر شهره بودم در شهر

امروز، سزار مُرده ی رُم شده ام...

 

آریا / صندوقچه مرد مُرده

آریا صلاحی بازدید : 20 چهارشنبه 08 مرداد 1393 نظرات (0)

 

تا که دینداران مرا کافر نخواندند و رجیم

پیشدستی میکنم، از پیش کافر می شوم

 

من خودم شیخم، فقط از بس که دینم داده اند

بین هر رکعت نماز خویش، کافر می شوم...

 

( آریا / صندوقچه مرد مُرده )

آریا صلاحی بازدید : 22 شنبه 14 تیر 1393 نظرات (1)

 

 

بی شک ز من دیوانه تر کس نیست

اینقدر خوارم کرده ای، بس نیست؟

 

گاهی تو را می خواهم و گاهی

تکلیف من با من مشخّص نیست...

 

 

(آریا . 13 / 04/ 1393 )

آریا صلاحی بازدید : 19 جمعه 13 تیر 1393 نظرات (1)

 

زندگی

 

خوشی یعنی نخوردی شام امّا

برای کفتری گندم بپاشی

گمانم زندگی یعنی همین که

کسی باشد که امّیدش تو باشی...

 

 

(آریا)

 

 

سیب

آریا صلاحی بازدید : 24 دوشنبه 14 بهمن 1392 نظرات (0)

سیب آدم و حوا

 

لباس برّه به تن تا درندگی کردن

خلاف میل و به اجبار، بندگی کردن

تمام روز عذاب و تمام شب کابوس

به جرم خوردن یک «سیب» بندگی کردن...

 

.: آریا :.

آریا صلاحی بازدید : 31 یکشنبه 26 آبان 1392 نظرات (0)

 

ای دِه! به دیار دیگری خواهم رفت

ناچار، نه از خیره سری خواهم رفت

 

دلخون شده ام ز غربت و پندارند

با شوق به جای بهتری خواهم رفت

 

(آریا.ا.صلاحی)

آریا صلاحی بازدید : 24 یکشنبه 21 مهر 1392 نظرات (0)

خیابان

 

 

میروم بیرون، میان شهر

 تنهایی

      کمی بی حوصله

دست هایم سُست

 پایم سُست

 اوضاعی نه چندان رو به راه

خانه ها انباشته

صد ها چراغ

انعکاس نور در شب، یه خیابان سیاه...

 

یک پسر در یک لباس دخترانه، نیمه حال

دختری مثل پسرها، چند نقطه... بی خیال

در سر پیچی

همانجا که دو دختر رد شدند

ریزش باران کاغذهاست، غوغا می کند

صفر، نه، یک، پنج، غیره...

کاغذی روی زمین

عشق را از نوع امروزی مهیّا می کند...

 

پیرمردی یک عصا در دست

اخمی در نگاه

محو در تغییر اطرافش

دو لیوان آب و آه...

روزگار ما،  سه نقطه... بی خیال

پیرمرد افتان و خیزان راه خود را می رود

می شود رد از میان چار راه

دختری بی اعتنا با یک لباس راه راه

گوشی اش را میکند چک، می شود رد

یک موتور روی خطوط این خیابان می شود سد

پیرمرد افتان و خیزان راه خود را می رود...

 

در خیابان

دردها افسانه اند

در خیابان، مرد ها پروانه اند...

پیله ها را پاره کرده، شاخه ها را ترک گفته

در دل تاریک شب

در پی تنها چراغی

در پی یک روزنه...

نور دارد پشت یک دیوار سو سو میزند

کاش دیواری نبود

یا سر هر پیچ، دلداری نبود...

 

 

توی جوی آب، سیگار و دو پاکت قرص دعوا می کنند

یک درخت پیر دارد خانه ی ما می شود

یک دو تیرآهن همین نزدیک برپا می شود

آخر شب این حوالی

شهر غوغا می شود

با همه تنهایی اش

با همه تاریکی اش

این خیابان

این خیابان خانه ی ما می شود...


 

آریا.ا.صلاحی . 20/مهرماه/1392

 

 

آریا صلاحی بازدید : 38 یکشنبه 10 شهریور 1392 نظرات (2)

 

 (ابراز انزجار از سبک نه چندان پخته و نا فرم غزل پست مدرن)


شهره بودن به «انقلاب کلام»!

شعر گفتن به زور می ارزد؟؟

از «غزل های پُست مادِرنی»

تن حافظ به گور می لرزد...!

 

با زبان خودت به تو گفتم

با زبان مهندسانه ی تو

با همین وزن های سَرسَری ات

قافیه های بی بهانه ی تو

 

شرم یک جامعه است پشت سرت

حرمت سال های پیش از این

تو کتابت پر از وقاحت و بس

گرچه با عکس هم کنی تزئین!

 

دلخوشی از غرور چند نفر

که تنوّع برایشان کافیست

که بپاشی ز هم قواعد را

و بخندی بجایشان، کافیست!

 

بی هوا هرچه نوست، زیبا نیست

شرط نوآوری؛ وفاداریست...

لنگ جوراب روی کفش پوشیدن

تازگی نه، نشان بیماریست...!

 

.:: آریا.ا.صلاحی ::.

آریا صلاحی بازدید : 45 چهارشنبه 26 تیر 1392 نظرات (2)

 

بی دست تو در دست، دلم می لرزد

تا خوب شوی به هر دری باید زد!

 

مادر! چه نکردیم که تو برگردی

بگذار بریزد آبرو،   می ارزد...!

 

.......................................................

(آریا - مادر)

آریا صلاحی بازدید : 35 شنبه 01 تیر 1392 نظرات (0)

 

عکس تو زمین نمی گذارد این دل

یک لحظه نبوده که نبارد این دل

تقصیر خودم نیست که بی تاب شدم!

عادت به نبودنت ندارد این دل... .

(آریا. تابستان 92)

آریا صلاحی بازدید : 51 دوشنبه 06 خرداد 1392 نظرات (2)

 

پشیمان میشوم...

میل سفر دارد دلم، امّا هراسان می شوم

با لهجه ی ناب خودم؛ دلگیر یاران می شوم!

 

کار من از بیگانگان، از دشمنان مشکل نشد

از طعنه های دوستان، زار و پریشان می شوم

 

هر کس مرا از دید خود تعبیر کرد و اینچنین؛

گاهی خود شیطانم و گاهی چو انسان می شوم

 

چون حذب بادم هر دمی، بادم به جایی می برد

از کفر می آیم برون، درگیر ایمان می شوم

 

گویم چو سر شد ماه نو، با کوله بارم میروم

از «مهر» می آیم برون، درگیر «آبان» می شوم

 

با اینکه مدیونم به شهر، امّا گهی از جورشان

بیزار از این مردم و خاک خراسان می شوم!

 

از هجر میگویم سخن، هر شب به نام «آریا»

میل سفر دارد دلم، امّا پشیمان می شوم

آریا صلاحی بازدید : 61 شنبه 21 اردیبهشت 1392 نظرات (1)

 

«قدری زمان»

 

یک روز می آیی و می بینی که دیر است

نه... می توان رفت و نه حتّی می توان بود

 

یک روز می بینی که چشمانت خطا دید

چیزی که تو هرگز نمی دیدی، عیان بود

 

آن روزها را بی تفاوت سر نمودی

من عاشقت بودم، تو قلبت با کسان بود

 

یک روز می آیی و می بینی دروغ است

هرآنچه از من، پشت من، وِردِ زبان بود

 

اثبات بی بنیادی یک عمر؛ تهمت...

محتاج یک شب حوصله؛ قدری زمان بود

 

مهمان من! ای کاش قبلاً می رسیدی

روزی که در این سفره ی متروک، نان بود

 ............................

(آریا.ا.ص - اردیبهشت ماه 1392)

 

آریا صلاحی بازدید : 70 دوشنبه 28 اسفند 1391 نظرات (1)

 

«انکار»

 

تمام زندگیم بوی «نفت» را دارد

و بالشم که ببین از «دلار» پرشده است!

به هر کسی که بخواهد، نمیدهم «مدرک»

و شهر من از «شغل» و کار؛ پر شده است

 

تمام خانه پر از اعتقاد و «ایمان» است

بهای تکّه ی نانی کجا مگر جان است؟

به کوچه میروم و کوچه نیز خوشحال است

به شهر میروم و مرغ نیز؛ «ارزان» است!

 

تهاجمی نه، فریبی نه، اشتباهی نه!

و اختلاص و توافق، و احتکاری نه

خودم برای خودم در تلاشم و جنبش

که گوشه ای بنشینم، و انتظاری؛ نه!

 

بنای کهنه ی فرهنگ و عشق، ویران نیست

و هیچ حادثه ای نیست حذف، در «تقویم»

زبان خالیم از واژه های بیگانه

و اعتقاد خودم را نمیکنم؛ تقدیم

 

پرم ز شور جوانی، پرم ز «استقلال»

مداد و دفتر دستان من که «چینی» نیست!

خودم زمین بهشتم، سرم پر از عرفان

و عشق و معرفت مردمم؛ زمینی نیست

 

نژاد برترم و از دروغ؛ بیزارم

بخواب؛ پیر خرابات عشق، بیدارم

منم که شاعر شهرم، و «شهر» شعر من است

تمام شهر خراب است و من در انکارم...!

 

(آریا.ا.ص زمستان 1391)

pouria بازدید : 76 دوشنبه 21 اسفند 1391 نظرات (1)

عاقبت، داشته های دل من افشا شد

دیر یا زود، همین کنج قفس می میرد

 

دیگر از عشق نمیگویی و احساسی نیست

گفتم این فاصله، آخر، همه را می گیرد... .

 

(آریا)

pouria بازدید : 70 شنبه 12 اسفند 1391 نظرات (0)

 

«بد بین»


همه میگویند عمر

به درازا بهتر

من به دنبال زمانی هستم

که درون از نفس اینهمه باشد خالی

از تلاش دهه های پیشین

همه دین می بینند

من؛ رکود مالی...!

 

همه میگویند ابر

من عرق می بینم

بس زمین کرده بخار

می چکد از سر این بام، مدام

همه میگویند عشق

من هوس میبینم

پوست برّه به تن کرده و افتاده به دام...!

 

کاش دنیا به همین خوبی بود

که شما می بینید

کاش، رویای تو کابوسم بود

کاش، دنیای تو مأنوسم بود

 

تو پر از آنهمه خوبی هایی

که ندارم باور

نکند ساده شوی!

همه اش را به بدی هدیه کنی

من به دنیای خودم بدبینم

تو بیا معجزه ی زندگی پوچم باش

که به باورهایم؛

اعتمادی و امیدی ابدی هدیه کنی...!

.........................................................

(آریا.ا.صلاحی 10/12/1391)

آریا صلاحی بازدید : 104 چهارشنبه 18 بهمن 1391 نظرات (2)

 آواز حقیقت

 

«آواز حقیقت»

.......

اهل فخرآبادم

روزگارم...؟

روزگارم عالی...! امّا به دروغ!

محض آغاز خوش شعر سیاه... .

روزگارم پردرد،

چهره ام از تب وسرمای شب و روزم زرد!

«تکه نانی دارم»؛ که گران تر شده است...

«خرده هوشی»؛ که پر از مشغولیست...

«سر سوزن ذوقی»؛ که ندارد سودی... .

مادرم مثل قدیم؛ «بهتر از برگ درخت»

دوستانم؛ «بهتر از آب روان»

و خدایی که نمیدانم کیست...؟

من مسلمانم؟ نه!

کو مسلمانی من؟

گم شده پشت همین پنجره ها... در همین شهرِ پر از آب و اقاقی هایش... !

.......

اهل فخرآبادم،

«پیشه ام نقاشی است؛

گاه گاهی قفسی میسازم از رنگ»؛ که شوم حبس در آن!

تا مبادا که گزندی برسد؛  به هوا از وزش پرهایم... .

پدرم باز شکایت دارد،

که حسابش خالیست...

من خیالم راحت!   که حسابم پاک است...!

«چیزهایی دیدم روی زمین»؛

کودکی را دیدم؛  گل فروشی میکرد

قفسی را که پر از ماهی بود!

مرد مجنونی را؛  که سرش مملوء از آگاهی بود... .

«من قطاری دیدم»؛ که پر از زندانیست...

«من قطاری دیدم؛  که سیاست می بُرد»

«جنگ» اینجا رنگ است...

و سلاحش نیرنگ!

جنگ یعنی تبلیغ!

جنگ یعنی شهوت!

جنگ یعنی شهرت!

«عشق» در عالم من ارسالیست...!

مثل لیلی هرروز،  بلوتوثش روشن...

مثل مجنون هر شب،  توی چت روم خصوصی «آن» [on] است...!

.......

اهل فخرآبادم؛

«شهر من گم شده است»

شهرم از پُر، خالیست... .

زندگی رسم خوشایندی نیست!

زندگی تحریم است!  زندگی زیر فشار...

زندگی استقلال؛  با لباس «چین» است!

خوب میدانم من؛

که «چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست»؛

چشم ها را شستم

کرکس امّا؛

مرده خوار است هنوز... .

چتر دل را بستم

زیر باران رفتم...

زیر باران دروغ...    زیر باران ریا...!

تر شدم در نَم شعری که پر از خامی بود... .

شعر آن شاعر نو،

که به تقلید ز «سهراب» نوشت؛

«کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ»

کار ما خوردن صبحانه و شام است و ناهار!

که نفس را بِکِشیم...     که هوس را بکُشیم... .

که مبادا روزی؛

دلمان باز هوای گل سرخی بکند!

دلمان باز هوای شب مهتاب کند...!

کار ما ها اینست؛

که ز ترس تکفیر...    که ز ترس مردن؛

چشم بندیم به آواز حقیقت، شاید... .

.......

(آریا.ا.صلاحی – زمستان 1391)

 

درباره ما
Profile Pic
سخت است سرنوشت خود را مشخص کردن در دنیایی که سرنوشتش مشخص نیست... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ویسایت رسمی: www.aria-salahi.ir
اطلاعات کاربری
آمار سایت
  • کل مطالب : 145
  • کل نظرات : 186
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 12
  • آی پی امروز : 49
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 32
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 32
  • بازدید ماه : 32
  • بازدید سال : 38
  • بازدید کلی : 30,794
  • کدهای اختصاصی
    Instagram