«انکار»
تمام زندگیم بوی «نفت» را دارد
و بالشم که ببین از «دلار» پرشده است!
به هر کسی که بخواهد، نمیدهم «مدرک»
و شهر من از «شغل» و کار؛ پر شده است
تمام خانه پر از اعتقاد و «ایمان» است
بهای تکّه ی نانی کجا مگر جان است؟
به کوچه میروم و کوچه نیز خوشحال است
به شهر میروم و مرغ نیز؛ «ارزان» است!
تهاجمی نه، فریبی نه، اشتباهی نه!
و اختلاص و توافق، و احتکاری نه
خودم برای خودم در تلاشم و جنبش
که گوشه ای بنشینم، و انتظاری؛ نه!
بنای کهنه ی فرهنگ و عشق، ویران نیست
و هیچ حادثه ای نیست حذف، در «تقویم»
زبان خالیم از واژه های بیگانه
و اعتقاد خودم را نمیکنم؛ تقدیم
پرم ز شور جوانی، پرم ز «استقلال»
مداد و دفتر دستان من که «چینی» نیست!
خودم زمین بهشتم، سرم پر از عرفان
و عشق و معرفت مردمم؛ زمینی نیست
نژاد برترم و از دروغ؛ بیزارم
بخواب؛ پیر خرابات عشق، بیدارم
منم که شاعر شهرم، و «شهر» شعر من است
تمام شهر خراب است و من در انکارم...!
(آریا.ا.ص – زمستان 1391)