مردمی از یونان، مسیحی شدند... ولی یونانی ماندند؛
مردمی از ایران، مسلمان شدند...امّا ...؟
مردمی از یونان، مسیحی شدند... ولی یونانی ماندند؛
مردمی از ایران، مسلمان شدند...امّا ...؟
سوز دل
دل دیوانه میخواهد شکایت را بیان دارد
ز سوز آن کهن دردی که از جور جهان دارد
نمی دانم چنین رنجیده از بهر چه میسوزد؟
که با هر باز دم سینه، چنین آه و فغان دارد
ببندی چشم و بگشایی، موی و دندان یکی بینی
از این دنیا هراسانم، چه تعجیلی زمان دارد؟
فریب لحظه ای نیکی مخور، کین چرخ بی پایان
پس هر گلبهار خود، زمستان و خزان دارد
نه جمشید اندر این دنیا بیاسود و نه درویشی
تو یک خوبیش می بینی، بدان صدها زیان دارد
همان بِه چشم بر بندی در این دنیای فرسوده
که این دِیر گناه آلود، خوی وحشیان دارد
تو را ای آریا شوریست، کاندر جان نمی گنجد
به پا خیز و به فریاد آر، زین دل تا که جان دارد
................................
(آریا - خرداد 1390 خورشیدی)
مجنون ماه (مجموعه اول غزلیات آریا) ویراست دوم؛ نسخه ی اینترنتی
برای دانلود کتاب در فایل زیپ روی لینک زیر کلیک کنید:
عاقبت، داشته های دل من افشا شد
دیر یا زود، همین کنج قفس می میرد
دیگر از عشق نمیگویی و احساسی نیست
گفتم این فاصله، آخر، همه را می گیرد... .
(آریا)
«بد بین»
همه میگویند عمر
به درازا بهتر
من به دنبال زمانی هستم
که درون از نفس اینهمه باشد خالی
از تلاش دهه های پیشین
همه دین می بینند
من؛ رکود مالی...!
همه میگویند ابر
من عرق می بینم
بس زمین کرده بخار
می چکد از سر این بام، مدام
همه میگویند عشق
من هوس میبینم
پوست برّه به تن کرده و افتاده به دام...!
کاش دنیا به همین خوبی بود
که شما می بینید
کاش، رویای تو کابوسم بود
کاش، دنیای تو مأنوسم بود
تو پر از آنهمه خوبی هایی
که ندارم باور
نکند ساده شوی!
همه اش را به بدی هدیه کنی
من به دنیای خودم بدبینم
تو بیا معجزه ی زندگی پوچم باش
که به باورهایم؛
اعتمادی و امیدی ابدی هدیه کنی...!
.........................................................
(آریا.ا.صلاحی – 10/12/1391)
«دلخوشی»
دور، دورِ راه ها را بستن و دیوارهاست
دوره ی هرکار کردن، بعد از آن؛ انکارهاست
باز هم آهی بکش، میدانم این را خسته ای
گفتن این درد دلهایم برایت؛ بارهاست
شب همان شب، دل همان دل، درد هم درد قدیم
زندگی؛ تکرارِ یک «تکرار» در تکرارهاست
زندگی؛ قربانی یک سرنوشت مبهم است
مثل یک گلبرگ، در چنگال تیز خارهاست
باز می میرند منصوران بی پروای دل
تا زمین، محصور در قید طناب دارهاست
آنقدَر بد دیده از دنیا، که زرتشت دلم؛
خسته از پندار و از گفتار و از کردارهاست
ما که دل کندیم از این تقدیر بی چون و چرا
دلخوشی هامان همین «خندیدن» و «دیدار هاست»
...........................
(آریا.ا.صلاحی)
«پردیس عشق»
کی میاید باورت را بار دیگر باورم؟
کی شفاعت میکنی حاجات چشمان ترم؟
از همان روزی که بیرون کردیَم از میکده
درخودم می دیدم این را که ز یادت میبرم
با دلی پر درد میگردم طواف عشق را
با لباس عاشقان شاید نرانی از درم
من نبودم لایق پردیس عشقت، ساقیا!
شعله ی سوزان دوزخ هم زیاد است از سرم
زندگی را باختم تا با حریفان ساختم
من به امّید قماری نو و دستی دیگرم
آریا را تاب این دنیای پر تزویر نیست
چشم در راه وداع روزهای آخرم
(آریا.ا.صلاحی > چارده شب)
08/11/1391
«پرواز آخر»
من سازیم شکسته که دیگر نمیزنم
این جنگ غصّه هاست؛ به لشکر نمیزنم
درگاه منزل تو و چشمان عاشقم
حالا که نیستی تو در آن، در نمیزنم
تا «دِی» ز راه آید و شاید ببینمت
نیش و کنایه های تلخ، به «آذر» نمیزنم
پرواز آخر تو مرا باور آمده ست
دیگر ز هجر روی تو پَرپَر نمیزنم
با یاد تو میان همین میله ها خوشم
از این قفس به جای دگر پَر نمیزنم
شاید دوای درد دلم دیدن تو بود
امّا عزیز من! به تو هم سر نمیزنم
این قصّه میرود، و به پایان نمیرسد
حرفی به جای گفته ی آخر نمیزنم
آریا.ا.صلاحی - چارده شب - 28/10/1391