سوز دل
دل دیوانه میخواهد شکایت را بیان دارد
ز سوز آن کهن دردی که از جور جهان دارد
نمی دانم چنین رنجیده از بهر چه میسوزد؟
که با هر باز دم سینه، چنین آه و فغان دارد
ببندی چشم و بگشایی، موی و دندان یکی بینی
از این دنیا هراسانم، چه تعجیلی زمان دارد؟
فریب لحظه ای نیکی مخور، کین چرخ بی پایان
پس هر گلبهار خود، زمستان و خزان دارد
نه جمشید اندر این دنیا بیاسود و نه درویشی
تو یک خوبیش می بینی، بدان صدها زیان دارد
همان بِه چشم بر بندی در این دنیای فرسوده
که این دِیر گناه آلود، خوی وحشیان دارد
تو را ای آریا شوریست، کاندر جان نمی گنجد
به پا خیز و به فریاد آر، زین دل تا که جان دارد
................................
(آریا - خرداد 1390 خورشیدی)