طاعونِ «هرشب، هم جواری» می گرفتیم
از دور، درد بی قراری می گرفتیم
معتاد احساسات هم بودیم؛ هر روز
با بوسه ها، رفع خماری می گرفتیم
هر کوچه ی تاریک را ولگرد بودیم
از هر سگی در شهر، هاری می گرفتیم
کودک شده، هرروزمان نوروز می شد
از لای قرآن ها، هزاری می گرفتیم
یک هفته باید مثل هم ژاکت بپوشیم!
تصمیم های انتحاری می گرفتیم
با روسری، بی روسری، با شال گردن
هِی عکس های ابتکاری می گرفتیم
از مردم خواهان استبدادِ نفرت
با زور، رأی «عشق، آری» می گرفتیم
روشن ترین بودیم، «امّا» طبق عادت
ناباورانه، رنگ تاری می گرفتیم
«من شعله ی کبریت را حس کرده بودم
آن شب که عکس یادگاری می گرفتیم...»
.....
ما / صندوقچه مرد مُرده / آریا
(بیت پایانی: تضمینی از احسان افشاری)