تا که دینداران مرا کافر نخواندند و رجیم
پیشدستی میکنم، از پیش کافر می شوم
من خودم شیخم، فقط از بس که دینم داده اند
بین هر رکعت نماز خویش، کافر می شوم...
( آریا / صندوقچه مرد مُرده )
گاهی آدم به جایی می رسد که
دیگر هیچ فیلمی برایش جالب نیست
هیچ موزیکی تسکینش نمی دهد
هیچ کتابی وقتش را پر نمی کند
دیگر با شوخی های بی مزه نمی خندد...
گاهی آدم به جایی می رسد
که دیگر نمی تواند سر خودش را گرم کند
نمی تواند حواسش را پرت کند
گاهی
آدم
دیگر
نمی تواند... .
آریا
تو طوفانی و می غرّی، وزیدن را نمی فهمی
تو آغوش کسی در خواب دیدن را نمی فهمی
بدون مقصدی روشن، تمام راه را رفتی
تمام راه را رفتی، رسیدن را نمی فهمی
تو در تنهائی خود هم، سری پر ماجرا داری
میان جمع، تنهایی کشیدن را نمی فهمی
تو عقلی و من احساسم، نمی دانی چه می گویم
برای یک نفر دیگر تپیدن را نمی فهمی
تو از آغاز خرّم بودی و پروانگی کردی
میان پیله، تنهایی تنیدن را نمی فهمی
تمام عمر، حوّا بودی و حال و هوایت هم...
تو از مردم، بدِ آدم شنیدن را نمی فهمی
همیشه پرسشت این بود؛ از دنیا چه میخواهی؟
تو از دنیا و از مردم بریدن را نمی فهمی...
26/ تیرماه/ 1393
هرچه در سر داشتم، آخر خیالی می شود
عقده ی دنیا کجای کار، خالی می شود؟
ما مگر با یوسف کنعان چه بد کردیم که
در دیار ما مرتّب خشکسالی می شود؟
زیر پا بنداز اگر از ما توقّع داشتی
کین جماعت در مقام «رنگ»، قالی می شود
سنگ کی می پاشد از هم با خیال اشک و آه؟
کوزه ی دل ها به این علّت، سفالی می شود
هرچه حل کردیم و حل کردند در ما عقل را
در نهایت پاسخ آن احتمالی می شود
مانده ام با کهکشانی از سوأالات عجیب
انتهای این غزل، حتماً «سوألی» می شود
دوره ی جولان عشق و عاشقان سر آمده ست
کی به این دیوانه ی بی فکر، حالی می شود...؟
آریا . 18/ تیر/ 1393
چشم هایش خشکید، بالهایش خم شد
آه، از خانه یمان، یک پرستو کم شد...
بعضی وقت ها نیاز داری
از تمام تکنولوژی ها دور شوی
از تمام ساعت های خانه فاصله بگیری
و یک جا، روی زمین، بدون بالش دراز بکشی
چشمانت را ببندی
نفست را صدادار بیرون بدهی
کمی شقیقه هایت را بمالی
بیاد بیاوری شکستن هایی را که حقّت بود
و آن هایی را که حقّت نبود
یک لحظه از تمام مردم دنیا بیزار بشوی،
و بعد به همه یشان حق بدهی
و به خودت هم.
آن وقت چشمانت را باز کنی
به دنیای بالای سرت خیره شوی و پوزخندی بزنی
بعد بلند شوی و بگویی:
«همه ی زورت همین بود؟!»
(آریا)
ویرایش دوّم خط خطی های مدرن
(مجموعه دلنوشته های عاشقانه، اجتماعی)
تابستان 1393
بی شک ز من دیوانه تر کس نیست
اینقدر خوارم کرده ای، بس نیست؟
گاهی تو را می خواهم و گاهی
تکلیف من با من مشخّص نیست...
(آریا . 13 / 04/ 1393 )
خوشی یعنی نخوردی شام امّا
برای کفتری گندم بپاشی
گمانم زندگی یعنی همین که
کسی باشد که امّیدش تو باشی...
(آریا)
نوشته هایم را همه خواندند،
جز تو
احساسم را همه فهمیدند،
جز تو
برایت فرقی نداشت من چه کسی باشم
نخواستی باشی
من برای تو می نوشتم
کس دیگری عاشقم شد... .
داشتن یک هدف احمقانه، بهتر از نداشتن آن است... .
( آریا )
فهمیده ام نادان شدن خوبست
چون مسئله، آسان شدن خوبست
وقتی که گرگان پشم می پوشند
باور بکن، عریان شدن خوبست
اینجا گرانی، ضدّ ارزش هاست
تخفیف ده! ارزان شدن خوبست
دریا از آرامی به داد آمد
برهم بزن، طوفان شدن خوبست
محض تنوّع هم شده شک کن
یک لحظه بی ایمان شدن خوبست
بیزارم از بس آدمت بودم
گاهی کمی شیطان شدن خوبست...
....................
( 05/04/ 1393 )
تعداد صفحات : 10
سخت است سرنوشت خود را مشخص کردن در دنیایی که سرنوشتش مشخص نیست... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ویسایت رسمی: www.aria-salahi.ir